یادداشت ها

یادادشت هایی بر  مولوی نامه

تحقیق جلال الدین همایی

(۲)

در یادداشت های پیشین به نخستین مشکل در مولوی نامه اثر جلال الدین همایی یعنی انعکاس  ناصحیح برخی ابیات مولانا اشاره کردیم و اینک ادامه ی این مقال:

ناصحیح:

این جهان خواب است ، اندر ظن مایست   

 گر رود در خواب عضوی باک نیست   (ص ۶۷۵)

تصحیح:

این جهان خواب است ، اندر خاک نیست  

  گر رود در خواب عضوی باک نیست

--------------------------

 

ناصحیح:

زین خیال ِ رهزن ِ راه ِیقین 

 گشت هفتاد و دو ملت اهل دین             (ص ۶۷۴)

تصحیح:

زین خیال ِ رهزن ِ راه ِیقین 

  گشت هفتاد و دو ملت زاهل دین   (صحبت بر سر شخص ثالث است نه هفتاد و دو ملتی ها)

-------------------------------

ناصحیح:

 صبر ، شیرین از خیال خوش شده است 

 کآن خیالات فرج پیش آمده است     (ص۶۸۳  به این معنی که خیالات فرج باعث صبر ِ شیرین از خیال شده است )

تصحیح:

صبر ، شیرین از خیال خوش شده است 

 کآن خیالات فرح پیشآمد است  ( صبر در خواب خرگوشی تصور می کند خیالات شعف آور اتفاقی و یلخی و بدون دود ِچراغ خوردن است! ) 

  -------------------------------  

ادامه دارد

 

یادادشتهایی بر تحقیق همایی

 

یادادشت هایی بر  مولوی نامه

تحقیق جلال الدین همایی

(۱)

 مجموعه یادداشت ها بر مولوی نامه به چند دلیل کم کم از حجم  این اثر تحقیقی فراتر می رود. نخست این که محقق محترم روشن نیست کدام نسخه از نسخ مثنوی و دیوان کبیر را مورد بهره برداری قرار داده است زیرا رفع اختلاف نسخه ی منتخب و نمونه های خطی نخستین گام در راه تفسیر و تاویل اشعار مولاناست و بدون تصحیح این اشعار انعکاس آنها صحیح به نظر نمی رسد. پس اهتمام نخستین همان جستجوی متنی صحیح تر است.

بهره گیری  و انعکاس اشعار بازبینی نشده ی مولانا  به اثر  تحقیقی جلال الدین  همایی ضربه ی بزرگی وارد کرده است و این  تصحیح.‌‌حجم بسیاری به یادداشتهای ما داده است. چند نمونه ی دم دست را مشاهده فرمایید:

 چونکه کعبه رو نماید صبحگاه                                                            کشف گردد که گم کرده است راه   (مولوی نامه ص/۷۷۰)

تصحیح:

چونکه کعبه رو نماید صبحگاه                                                             کشف گردد که  که گم کرده است راه  (که چه کسی)

قبله ی جان را چو پنهان کرده اند                                                         هرکسی رو جانبی آورده اند             (مولوی نامه ص/۷۶۸)

تصحیح:

 قبله ی جان را چو پنهان کرده اند                                                         هرکسی را جانبی آورده اند   ( در نسخه همایی هرکس خودش جانبی روی آورده اند!!!!!  تصحیح فوق نشان می دهد همان کسانی که قبله ی جان را پنهان کرده اند مردم را به این سو آن سو می کشانند و نمی توان مردم را در این مورد مقصر قلمداد کرد ضمنا  از مولانا هم بخاطر این  غلط دستوری  رفع اتهام می شود)

 گویدت تریاق از من چو سپر                                                                   که ز زهرم من به تو نزدیک تر    (مولوی نامه ص/۷۸۲) 

تصحیح:

 گویدت تریاق از من جو  پسر                                                                   که ز زهرم من به تو نزدیک تر   ( جستن) 

چون بگیری سخت آن توفیق هوست                                                       در تو هر قوت که آید جذب اوست  (همانجا) 

تصحیح:

 چون بگیری سخت آن توفیق کوست                                                       در تو هر قوّت که آید جذب.  اوست 

 شادی اندر گرده و غم در جگر                                                               عقل چون شمعی درون مغز سر  (مولوی نامه ص/۷۸۲) 

 تصحیح:

 شادی اندر گُرد َ و غم در جگر                                                               عقل چون شمعی درون مغز سر   (گُرد َ بمعنای کلیه یا قلوه است و طبیعتا جای آن بر گرده ی آدم نیست!)

 آتش عشق از نواها گشت نیز                                                            آنچنان که آتش آن جوز  زیر            (مولوی نامه ص/۵۹۵) 

تصحیح:

آتش عشق از نواها گشت تیز                                                             آنچنان که آتش آن جوززیر             (ریزنده ی جوز)      

 

ادامه دارد

غزل 1691

 

 تصحیح یا تصرف !

مقایسه­ی استخراج فروزانفر ازغزل 1691 دیوان شمس تب­ریزان  و استخراج سیروس شاملو در دو ستون به خواننده­ی کنجکاو تقدیم می­شود. برخی از تفاوت­ها را خواننده می­تواند " لغزش در بازخوانی " قلمداد کند اما در بسیاری از موارد مثل مورد ِ (ربودن ِ روبنده یا کشف حجاب) در بیت پنجم این لغزش­ها عمدی و فکر شده صورت گرفته است زیرا در طول ِ دیوان این لغزش ها به نفع باور سنتی تکرار شده است.

 

غزل 1691  نسخه فروزانفر

غزل 1691 تصحیح سیروس شاملو

 

 

 

تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم

 

از گفت وارهم من چون یک فغان برآرم

 (چون =  زیرا)

 

ای بس عروس جانرا روبند تن ربابم

(ساز رباب!)

خواهم که کف ِ خونین، از دیگ جان برآرم

گفتار دو جهان را از یک دهان برآرم

از خود برآمدم من، در عشق عزم کردم

تا همچو خود جهان را، من از جهن برآرم

زنار ِ نفس ِ بد را من چوون گلوش بستم

از گفت  وارهم من، چوون یک فغان برآرم؟

(چوون = چگونه) 

والله کشانم او را چندان به گِرد ِ گردون

کز جان ِ دود رنگ­اش، آتش عیان برآرم

ای بس عروس ِ جان را روبنده من ربایم(ربودن و بازکردن روبنده)

وز عشق سرکشان را از خان و مان برآرم  

وین جمله جان­ها را در عشق چنگ سازم

وز چنگ ِ بی­زبان من، سیصد زبان برآرم

پُر کرد شمس تب­ریز،  در عشق یک کمانی

کز عشق زه بَرآید، چون آن کمان پُرآرم

 

 

 

 

 

حرف بیست و دوم

 

 

  ضربه‌ی به پوزِ کاسه‌لیسان ِ اهل اثبات

غزل ۳۳۶

مولوی چون هر انسان دوپایی که روی زمین راه می‌رود و نه موجودی آسمانی که مدام در پرواز و شفا دادن مرده‌گان معجزه می‌کند طبیعتا و نه ماوراء‌الطبیعتا در برخورد با دیوارهای بلند ممنوعیت جهانی مراحل ذهنی را یکی یکی طی کرد و از اثبات قدرت‌های خانمان‌سوز به نفی آن پرداخت.

شراب ما ز خون  ِ خصم باشد

که شیران را به صیادی‌ست ، لذات (  لذت ِ صیادی در شکار شیر است! )

چه (زیرا) پُر خون است پوز و پنجه‌ی شیر

ز خون ِ ما گرفته‌ست این علامات!!

امروزه شیادانی که مولوی را شاعر اثبات معرفی می‌کنند تا خودشان را به اثبات برسانند در نظر داشته باشند که مولوی اثبات را امری مرده و تمام شده به حساب می‌آورد زیرا رسیدن به آن را موردی واژگانی و حرّاف نمی‌دانسته و آن ادعا را از مرز حرف و گفت و صوت بیرون می‌خواسته است.                                      به عبارتی همت و اراده‌ی آدمی را ورای واژه می‌طلبیده:

نگیرم گور و نی‌هم خون ِ‌انگور

که من از نفی مستم ، نِی ز اثبات

چو بازم، گِرد ِ صید ِ زنده گردم

نگردم همچو زاغان گِرد ِ اموات

بیا ای زاغ و بازی شو به هــِــــمـَّـــــــــــت

مصفا شو ز زاغی پیش مِصـــفات

( کرکسان ِ اهل اثبات از جنازه‌ی دیگران تغذیه می‌کنند اما باز بر گرد ِ موجود زنده در گردش است. موجودی که قرار است در آینده و به همت خویش مصفا شود. )

بیفشان وصف‌های باز را هم

مجرّد تَر شو اندر خویش چون ذات

نه خاک است این زمین، طشتی‌ست پُر خون

ز خون ِ عاشقان و زخم ِ شَهمات

خروسا! چند گویی صبح آمد!

نماید صبح را خود نور ِ مِشکات!

 (لازم نیست طلوع آفتاب را بر منبر  ِ ادعا اذان کنی و به اثباتش رسانی ، طلوع آفتاب خودش از نور ِ ایوان معلوم خواهد شد. تو برو اندیشه‌ات را صاف و مستقل کن زیرا جهانی که در آن روز را به شب می‌آوری طشتی پر خون است  از زخم  ِ شکست‌ها و خون عاشقان. لزومی ندارد سرخی طلوع را برای ما به اثبات برسانی دنیا به اندازه‌ی کافی سرخ هست!)

غزل ۳۳۶ دیوان کبیر خوب زده است به پوز ِ کاسه لیسان ِ اهل اثبات!

 

 

 

سال مولوی

 

 دشمنان خونی  ِ مولوی

 

امسال را دشمنان شاعر سال مولوی اعلام کرده‌اند بدان معنی که سالهای دگر اندیشه و آرمان مولوی را باید گذاشت در کوزه!  این اختراع بی‌مصداق ایده‌ی کاتیان  ِ دربارها و دشمنان قسم‌خورده‌ی شاعر سرگردانی‌ها و زخم خورده و فراری شده از دست خواجه‌گان قلم‌زن  ِ قدرت است و گفتیم و باز می‌گوییم همین قداره‌بندان فرهنگ بودند که او و پدرش را کوچ دادند به دیارهایی که از آن هم خوش ندید. اینها شاعر را به جنون کشاندند او را مجبور کردند  چون دیگر شاعران جهان در ابر بی‌خودی وشراب و افیون غرقه ‌شود و راه نجات از زمین  ِ بی‌عدالت را در تخیل محض خویش بجوید. همین فیلسوفان مومیایی  را می‌گویم که در ( البسه‌ی سالوس ) هرچند آن را در آثار شاعر به ( البسه‌ی ناموس ) تصحیح فرمودند، و به رخساره‌ی جانیان جنگ  منبر مولانا می‌زنند و از مغازت ِ عشق و سکوت و پذیرش می‌گویند.

مولانا شاعری که به هر زبانی می نوشت  چه ترکی و ترکمانی و پارسی و تازی و رومی  مجبور بود برای نجات جان ِ کلام  از عقوبت دبیران خون تشنه ، بی‌نقطه و اعراب و علامت بنویسد:

  همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر

سخنی بی نقط و بی مَد و ادغام بگو

 هرگز وطنی نداشت و هیچ ملتی زیر عنوان و نام ملیتی نمی‌تواند او را به خود متعلق بداند.

معققان ایرانی بهترین لطفی که می‌توانند به شاعر فراری بکنند این است که بیت ِ ناجوانمردانه دستکاری شده‌ی :

فاش بیا و فاش دِه ، باده‌ی عشق فاش به

عید شده‌ست و عام را گر  رمضانست باش ،گو

 

را به اصل خود:

 

فاش بیا و فاش بِه ، باده‌ی عشق فاش ده

عید شده‌ست و عام را از رمضان چه گفتگو

باز گردانند لازم نیست سال مولوی برگزار کنند.

 

تنها غزل ۳۲۳ برای پاسخ به زبونی  ِ دشمنان خونی مولوی کافی به نظر می‌رسد هرچند سماجت این جماعت بی‌ذوق و استعداد در نابودی اندیشه‌ و آثار گرانمایه‌ی شاعر ادامه خواهد یافت  و هرچه فریاد کنی این آثار دست‌خورده است و اعتبار ندارد زور دلار و پوند انگلیسی دمبک خودش را برای به اثبات رسیدن دروغ و تحریف هوا خواهد کرد. تریبون‌های جهل و جاهل پرور ِ کمبریجستان  قتل‌گاه مولوی‌ست و کوشش مستمر بر آن است که شاعر بی‌قراری و بی‌کجایی و بی‌مرادی و بی‌خودی و بسته در ابر غصه و جورکش را فیلسوف بی‌درد و خوش قرار و اینجایی و پر مراد و مرید و  خودیافته و شاد و سنگول و از همه مهم‌تر بی‌تفاوت به بی‌عدالتی پیرامون به خورد توده‌های متوهم بدهند شاید بدین وسیله سوراخ دعا  و سرچشمه‌ی فتنه‌ها که قدرت‌های شاعر و شعرکُش جهان است مخدوش شود.

غزل ۳۲۳ از دیوان کبیر نشان می‌دهد که شاعر در بی‌خودی پناه می‌گیرد تا چون خزان نفسرد. اگر به موقعیت مادی و  واقعیت حضور ِ تبعیدی  ِ خویش اندیشه کند در ابر غم در می‌ماند پس در بی‌خودی پناه می‌گیرد تا دیماه را بهار ببیند! بی‌قراری و بی‌آرامشی او بخاطر نیاز به قرار و سکونت قطعی در ناکجایی در زمین است  و این پاسخ منفی‌ست که او را طالب و خواهنده‌ای بی‌سرپناه می‌کند ورنه آدم از مادر بی‌قرار و بی‌خود به دنیا نمی‌آید بلکه شرایط از او آدمی بی‌قرار می‌سازد همانطور که شرایط می تواند آدم را به دشمن قسم‌خورده‌ی مولوی تبدیل کند که خوشبختانه در این مورد کم نداریم:

آن نفسی که با خودی ، بسته‌ی ابر غصه‌ای

وان نفسی که بی‌خودی، مه به کنار آیدت

آن نفسی که با خودی ، همچو خزان فسرده‌ای

وان نفسی که بی‌خودی ، دی چو بهار آیدت

جمله‌ی بی‌قراری‌ات از طلب ِ قرار توست

ورنه همه مرادها ، همچو نثار آیدت

 

بیت میانی  ِ  این غزل نجات بخش شاعر از  اندوه و غم و بی‌قراری است به همین دلیل  از پس سالیان نجات بخش برخی خواننده‌گان هم‌اندیش و هم‌درد  ِ شاعر است. بارها بخوانیم این شاهکار را:

 

جمله‌ی ناگوارش‌ات در طلب ِ گوارش است

ترک گوارش ار کنی ، زهر گوار آیدت

 

جمله‌ی ناگوارش یعنی کلماتی که برای برخی خواننده‌گان ِ مدعی قابل درک و هضم نیست. این اشاره به همه حرفهای مولوی‌ست که مولوی‌شناسان بجای گوارش و درک و هضم و بکارگیری در زنده‌گی چون پنیرک از معده‌ی آکادمیک به سطح کاغذ برگردانده‌اند! جمله‌ی ناگوارش‌ات در طلب گوارش است یعنی حرفهای غیر قابل هضم‌ات در آرزوی درک و فهم شدن توسط دیگران است و این تلخی و زهر ِ درک نشدن با ترک ِ این خواب و خیال ِ درک شدن توسط مولوی شناسان، زهری گوارا خواهد شد. آیا چنین خواهد شد.؟

 

 

 

 

 اشاره بیست و یکم

 

 

  

  تصحیح غزل ، جنگ در شش سنگر

 

از وجاهت و امانت‌داری ِ ادبی  ِ کاتبان و خوش‌نویسانی  که یله بر نازبالش ِ دولت‌جبارانی که عمرش دراز باد جوهر بر سینه‌ی  کاغذ طلاچکان می‌کردند بگذریم. آنها اینک هشت کفن پوسانده‌اند و ما را با نسخه‌هائی که غالبأ از نابدترشان استخراج می‌فرمودند تنها گذاشتند!

حال با  محققان و مصححان رنگ به رنگی طرفی که  یله بر متّکای  ِ دانشگاه ِ‌اشغال شده به انتشار معجوج و طبع  مغشوش مشغول‌اند. آنها را چه می‌کنی که پیش از رفتن می‌خواهند هرچه بیشتر شعور ملی را کفن‌پوش کنند و هرچه بیشتر شترمرغ را ترکیبی از شین به معنای ستاره‌ی برج حنزل که در اصل و ریشه  از ابرانی ِ آتش آمده است و « تر»  به معنای «تازه بر اساس  ترتیزکان که به تر تیزند! »  و «مرغ»  وجه طیرانی  ِ مستدس از ریشه‌ی « موررروق » و مراد  پرنده‌ای باشد که  غفلتا تخم  ‌نهد؟  با این به اصطلاح لاتین: 

ژانر ِکاتبان چه می‌کنید؟ به این عوام‌فریبانی که بجای پاسخ مستدل به پرسشی روشن به جبار شکایت می‌برند که « خدای‌گانا فیلترش نمایید  لطفأ! ».

اکثر این کاتبان که تعدادشان دارد از ساکنان گربه جغرافیایی  بیرون می‌زند ماشالله ماشالله همه مولانا خوان و مولاناشناس شده و  چنان درو تخته را به هم می دوزند که مبل را از میل لنگ تشخیص ندهی و این پیچیده گفتن شده است عمق و معنا!  اگر چیزی گفتید که کسی نفهمید یعنی نکته گفته اید  که قابل تعمق  بوده است و این میراث همان تخلیه به منبر است.

این کاتبان که از زمان رضا شاه  در خرابات‌ها و ویرانه‌ها همنشین راهزنان بودند آرام آرام در فصول بارانی  ژنده‌پاره را برداشتند و کنار سقف‌های کروی مساجد منزل کردند و چون پناه آنان اعتقادی هم در بر نداشت آن سقف‌های کروی را خانقاه نامیدند. بی‌اتفاقی و کسالت خانقاه و بی‌کاری محیط آنها را نیز به کتاب دعا و خطابه‌ها عادت داد با گسترش شهرنشینی ای خیل آرام آرام به شهر سرازیر شد و چون کار دیگری جز خطابت نمی‌آنست به دعوت مردم به راه نامشخص زد!  دشواری شناخت شاعر آزاده  در همین گذرهای ظلمانی‌ست ورنه راه مشخص است.

کاتبانی که گفتم بخاطر تعصب کورکورانه به لهجه و گویش پشت‌کوهی خویش هر ادیبی و شاعری را متولد چنان بوته انگاشتند. مثلا اگر شاعری بنا بر ضرورت وزن  «گرسنگی» را «گسنگی» تحریر کند فریاد بر می‌اورند که: « دیدید ! این لهجه مربوط به ابرقوست و مردم آنجا می‌گویند«گُسنگی»!

می‌گویی این تحقیق نیست جانم. این یک تعصب محض است که در تحقیق سرطان ایجاد کرده است. اولا این بیت ِ عطار:

گرسنه بودند آنجا هر سه کس

برنیامدشان ز گسنگی نفس

هیچ ربطی به آوای ِ «گُسنگی» در فلان منطقه جغرافیایی ندارد. تنها ضرورت وزن  این نوع تلفظ را لازم کرده است و بیت فوق با اعراب‌صحیح چنین است:

گــُــرســــــــِنـــــــــــــِـه بودند آنجا هَر سِه کَس

برنیامَدشان ز ِ گــُــــسنــــــِــگــــّـــــی   نفس

با این حساب نه « گــُــرســــــــِنـــــــــــــِـه »  به کسره‌ی سین ربطی به «گُسنگی» با سکون سین دارد  و نه  در مصراع دوم ِ « گــُــــسنــــــِــگــــّـــــی » با تشدید «گاف».

یکی نیست به این استادان علامه بگوید برادرجان تو که هنوز بیت مثنوی زیرا را:

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم

نیم در خُــسران و نیمی خَـس رویم

(به معنای این که در هنگام مرگ همه یکسان هستیم نیمی  در رنج و نیمی چون خاشاک)

به صورت زیر می‌خوانی:

همچنان در مرگ یکسان می‌رویم

نیم در خُــسران و نیمی خَـُــــسرویم

(به معنای این که هنگام مرگ همه یکسانیم اما نیمی در رنج و نیمی پادشاهیم!!!!)

بهتر نیست اول تکلیف خودت را با یارانه‌ی خسروان معلوم کنی بعد صوف سالوس  ِ‌بی‌نیازی پوشی؟

ادبیات مملکت و دانشجویان هاج و واج را عنتر خودت کرده‌ای که چه؟

اشاره  کوتاهم  از آن جهت بود که بگویم تصحیح غزل‌ها به سختی  ِ جنگیدن با تعصبات کورکورانه ی برخی  دانشمندان ملی  در گستره‌ی اجتماعات آسیب‌زده است.    

 

 

 

 

 

 

نوعی تصحیح

استخراج کهنه از نسخ خطی ِ مدرن!

این عنوان برای من هم تعجب‌آور است. معمولا از نسخ خطی کهن استخراجی امروزین عرضه می‌کنند، زحمتی و همتی که با نیازهای عصر و بافت ارتباطی عصر هم‌آوازی کند اما از آنجا که ما معمولا لقمه را قبل از فرو بردن در کام چندین بار دور سرمان می‌چرخانیم و برای برخی باورهای مشخص روزه‌ی ‌شک‌دار می‌گیریم کار ِ اغراق‌آمیز ِ محافظت از میراث گذشته را به آنجا می رسانیم که با ایجاد فاصله میان منابع کهن و نسل جدید عملا به نابودی و فراموشی میراث کهن و جایگزینی ِ آن با میراث ِ مک دونآلد اقدام می‌فرماییم!

کافی‌ست نگاه کنیم ببینیم چند جوان و نوجوان را در این سالها به خواندن و علاقمندی و احترام  به این میراث تشویق کرده‌ایم. مشکل روشن است. ما بجای استخراج و تصحیح مدرن و امروزین از نسخ کهن، از نسخ مدرن استخراج قدیمی عرضه کرده‌ایم! بعبارتی اصلا نیازهای دوره را مد نظر قرار نداده‌ایم وصرفا به  روش کهنه و ویران‌کننده ی مصلحت نظام‌های وقت آستین بالا زده‌ایم!

کافی ست تاریخ را ورق بزنیم و ببینیم چند کاتب از کاتبان ما ، به قلم‌زنی و قرائت ِ دربار و دیوان‌سالاری قدرت‌ها نکوشیده‌اند و با تغییر یک نقطه از «بشود» به «نشود» میراثی از ایستادن در برابر تحکم کور را به آتش افکنده‌اند.

پس یکی اعرابی‌ای بیامد و گفت که «با من دو سورت است که از پیامبر شنیدم.»         

عثمان گفت «بیاور!» .                                                                            

اعرابی برفت و بیاورد.                                                                             

عثمان گفت که «یا اعرابی، هیچ حُجت داری که این قرآن است؟»                            

گفت « هیچ حُجت ندارم.»                                                                           

عثمان گفت که « من بی حُجتی، این را اندر میان  ِ قرآن نتوانم آوردن که درست است یا نه.» و پس آن را بسوخت. و دیگر سورت‌ها که آورده بودند که درست نشده بود و حجتی به پای نخاست، همه را بسوخت.  -  به نقل از تفسیر طبری-

آیا بر اساس این میراث، ما از هر کتاب و نسخه‌ای باید صرفا یک نمونه داشته باشیم؟  پس کار ِ تحقیق و تفسیر و بازخوانی نسخ کهن در همان زمان عثمان به پایان رسیده است چون نمونه‌هایی جز  خاکستر نسخ ِ خطی  ِ به  آتش تذهیب افکنده‌شده  در دست نداریم. بگذارید روشن تر حرف بزنیم. تحقیق و تفسیر نسخ خطی کاری سیاسی ایدئولوژیک است و بهر حال همواره تفسیری هست که در مقابل حق ، ناحق عمل می کند. انگیزه ی پیوستن من به حلقه‌ی کاتبان به این حجت بود که بر تارک پایگاهش چنین خواندم: 

(آزادی در تصحیح و برداشت و تفسیر، آزادی ِ حجت است هیچ حجتی هم حجت دیگران را بطور قطعی باطل اعلام نمی‌کند. ) بارها شعار حلقه کاتبان را خواندم:   

 « حلقه كاتبان آداب خويش را از لابلاى نقوش تذهيب و نگاره هاى نسخ خطى، از مطاوى دستنويس هاى بزرگانى كه با هنر متعالى، آثارى در خور كمال انسانى خويش آفريده اند، برگرفته است و از قيد قانون و ضابطه هاى ارباب نگارش و قلمفرسايى آزاد است. حلقه كاتبان، مجموعه روزنوشت هايى است در باب نسخ خطى، تراجم، تاريخ علم و معرفت و ياد و يادبود بزرگان.»

مخصوصا این بخش را بارها در ذهن تکرار کردم:

از قيد قانون و ضابطه هاى ارباب نگارش و قلمفرسايى آزاد است

اما اکنون بعد از پیوستن به این حلقه باید  در محدودیت اندیشه و قلم ِ تحقیق، تایید نامه نوشت ، برادری را ثابت کرد و جواز گرفت:

قوانین و مقررات:

۱- عضويت در کاتبان منوط به داشتن تخصص لازم و کافی در موضوع تخصصی وبلاگ می باشد.
۲- پر کردن فرم عضويت و ارائه اطلاعات ذکر شده در فرم برای تمامی اعضا الزامی است.
۳- حلقه کاتبان، جهت ارائه مطالب تحقیقی و پژوهشی و اطلاعرسانی حوزه میراث مکتوب فعالیت میکند. از این
رو بایسته است که نویسندگان در یادداشت های خود از درج مطالب با موضوعات دیگر خاصه موضوعات و مطالب سیاسی در وبلاگ خود امتناع ورزند.
۴- نویسندگان باید نسبت به محتواسازی و افزودن مطالب تازه و پژوهشی و علمی در وبلاگ خود تعهد داشته باشند و کليه اعضا ملزم به نگارش حداقل هر ماه دو مطلب در وبلاگ خود می باشند.
۵- کاتبان با وجود احترام به اصل آزادی بیان،
شدیدا مخالف تخریب شخصیت و هتک حرمت افراد حقيقی و حقوقی و یا انتشار هرگونه مطلبی است که متضمن توهین به ادیان الهی باشد.
۶- کاتبان در ایران مدیريت می شود،
بنابراین نویسندگان در انتشار مطالب خود ملزم به رعایت قوانین جاری کشور بوده و باید از انتشار هر گونه مطلبی که خلاف امنیت و استقلال ملی ایران است خودداری نمایند.
۷-
نويسندگان، باید از درج لینک هایی خارج از موضوع حوزه فعالیت وبلاگ خود، خودداری کنند.
۸- رعايت كردن حق کپی رايت و ذکر منابع مطالب نگاشته شده در وبلاگ الزامی است، در صورتی که مطلبی از سایت و یا هر منبع دیگری (مثل کتب، روزنامه و مجلات) توسط نویسنده ارسال شود، می بایست آدرس منبع و نام نویسنده اصلی در پایان مطلب ذکر گردد.
۹- از آنجا كه كاتبان، مطالب وبلاگها را به صورت چاپی عرضه خواهد کرد، شایسته است نویسندگان، آثار قلمی خود را در وبلاگ خود منتشر کنند و از درج یادداشت های دیگران تا حد امکان بکاهند.
۱۰- شایسته است اطلاعرسانی در وبلاگها به صورت مستند ارائه گردد.
۱۱- نویسندگان کاتبان ملزم به عدم استفاده تجاری یا تبلیغاتی صرف از وبلاگ خود به هرشکل ممکن می باشند مگر آنکه در این مورد با مدیریت کاتبان به توافق رسیده باشند.
۱۲- نویسندگان موظف اند اگر از شخص حقیقی یا حقوقی در وبلاگ خود انتقاد کردند، در صورت درخواست شخص مذکور، لینک جوابیه آن را با ذکر مورد انتقادی، در وبلاگ خود قرار دهند.
۱۳- نویسندگان، به جهت رعایت امنیت مطالب در وبلاگها، مجاز به در اختیار نهادن نام کاربری و کلمه عبور خود به دیگران نمی باشند.
۱۴- ضروری است درج عکس در گالری، فقط در حوزه موضوعات وبلاگهای حلقه کاتبان انجام گیرد.

با این حساب و این تقدیر همیشه‌گی تصور نمی‌کنم عمر حضور و افتخار من به قرارداشتن در حلقه‌ی کاتبان آزاد چند خورشیدی به طول انجامد.

 

 

 

حرف بیستم

 

    تأویل Hermeneutics) )  در دیوان کبیر  

 

 

 

                 

 

 

 

میوه‌ی ِ خامی ؟ مقیم  ِ شاخ باش!

بی معانی ، ترک ِ ِ‌این اسما  مکن

 

 

 

هر قرائتی نوعی غلط‌خوانی نیست. اتفاقا برای شیرجه زدن در عمق متن،‌ نخست باید بجای تکیه کردن بر رنگ آبی ِ استخر ، بخش کودکان را از چهارمتری تشخیص دهیم تا با ملاج ِ ورم کرده جنازه‌مان را تَهِ  پاشوره  پیدا نکنند!

نظر برخی شالوده‌شکنان هنگامی دقیق و درست از آب در می‌آید که مطمئن باشیم نویسنده بی‌ربط می‌نویسد. در این نوع نوشتن که نویسنده مفسر نیست ، تفسیر متن هم معنی ثابتی ندارد. شالوده‌شکنی، مرکززدایی  از متن نیست تهی کردن متن از معنا،‌جدا کردن مفسر از تفسیر و در نهایت به معنای قتل نویسنده است ، چیزی که در عصر قدیم‌تر، خفقان و ممیزی مسئولیت‌اش را به عهده گرفته بود.

هدف  غائی ِ ِ‌خفقان و ممیزی ، قطع سیم رابط  ِ تفهیم و ارتباط  معنایی ِ مستقیم  میان نویسنده و خوانندگان اثر است و فلسفه‌ی شالوده شکن بجای یک تفسیر مشخص میلیونها تفسیر ِ نا مشخص بعنوان آزادی برداشت ارائه می‌دهد! به این طریق ما دیگر سیم رابط را قطع نمی‌کنیم بلکه هزاران سیم رابط برای اثر می سازیم  که چون کلافی سردرگم  خطوط اصلی را مخدوش کند.  نوعی نعل وارونه که نقش خفقان مدرن را ایفاء می‌کند و به این ترتیب دخل کاتب آمده است!

انکسار disseminate  در اندیشه‌ی  شالوده‌شکن همان تضعیف  ِ شفافیت پیام در چفت و بست اثر نوشتاری و تکثیر به معنای تضعیف پیام و اختشاش تاثیرگذارنده‌ی  Stimolate  بیرونی است. در صورتی که متن یک هدف معین را دنبال کرده باشد کار تفسیر بیرونی نزدیکی به این هدف است. خود نویسنده نیز می‌کوشد با انتخاب واژه گان مناسب تفسیر را سهولت بخشد. زبان فلسفی نیز همین کوشش را به کار می‌برد تا از دایره‌ی تنگ واژه به مقصود اشاره کند هرچند پیام در پیچ و تاب ذهن  سیران کند. اگر نویسنده به هدفی در نوشتن معتقد نباشد این عدم اعتقاد، خود هدف ِ نوشتن است و کنکاش اثر هدف پیدا می‌کند و به مراد اثر تبدیل می‌شود و راه تفسیر بر چنین  اثری بعکس روشن و هدف‌مند خواهد بود! تفسیر فلسفه‌ی پوچی و هیچی absurd به این معنا نیست که مفسر همانگونه که آلبرکامو زندگی را بی‌هدف می‌شناسد  او نیز تفسیر را بیهوده بشناسد و آن را باطل انگارد. با شکستن آینه (شالوده‌ها) تصویرهای متعددی نداریم بلکه تصویرهای بریده شده از تصویر اصلی (پانورامیک) داریم که آن را بُرش ِ ذهنی fragmental  می‌خوانیم و اتفاقی هم نیست که fragmental   اسمی ترکیبی ساخته شده  از ترکیب ِ frag + mental  است و  به ذهنی زودشکن و تکه تکه و آسیب دیده اطلاق می‌شود! این خاصیت مستقیما از شکننده‌گی ِ آینه fragile   استخراج شده است و در بلور ذهن شکسته‌گی ایجاد می‌کند.

در مقابل طوفان متن چندان هم بی‌دفاع نیستیم حد اقل آن است که عرشه را بچسبیم و در طوفان تحلیل‌های دور از اثر چتری بگشاییم . دلالت سازی در خود متن بعنوان نردبام تفسیر، ستون بلند این پرواز منطقی است، پروازی که پیش از اوج گرفتن  ، طریق  به زمین نشستن را در نظر گرفته است. حجت متن در پاره‌متن سالم‌ترین و بهداشتی‌ترین روش تفسیر است. درست است که عملکرد زبان خود به بغرنج Abstraction  تمایل دارد. این بدشانسی و ضعف ابزار کاتبی‌ست که دغدغه‌اش  رسیدن به جان کلام است اما انسان ِ پسا ساختارگرا شاید دیگر دغدغه‌ی رسیدن به جان کلام انسانی را از دست داده است که ضعف زبان در انتقال پیام را اصل پذیرفته‌ و از آن شکست خورده‌ است و رسیدن به معنا را (مرگ نویسنده) می‌داند. نویسنده از زمانی که معنا را وامی‌نهد نویسنده‌ای مرده است. نویسنده بدون یکپارچه‌گی ِ معنا یعنی انسان گمگشته و پاره پاره شده (fragmental) که هستی روزمره‌ و بادبانی او در محاصره‌ی ایده‌های ورشکسته‌ی ناشی از جنگ‌های جهانی تابع بادهای موسمی ِ ذهن ِ مغشوش شده است و این گمگشته‌گی را به حساب آزادی از قیود واریز کرده  تا از غصه‌ی فقدان اتوپی دق نکند!

تابع عملکردهای هستی بودن به معنای پذیرش عملکردهای هستی نیست و معلوم نیست چرا  ایده‌ی  دنیای بهتر تابعیت از نیاز به آزادی  در هستی  بحساب نیامده و صرفا گمگشته‌گی و تکه تکه شدن ِ ذهن انسان منفرد و آسیب دیده ملاک اعتراض به ایده قرار گرفته است.

نویسنده این پاره پاره‌ها را به هم وصل می‌کند، مشکل پساساختارگرایی را حل می‌کند. نخ ِ پنبه شده را دوباره به دوک می‌بندد و بهم درمی‌پیچد.  بجای تبعیت از هستی و تآسی به تیره‌گی‌های آن، در هستی درنگ می‌کند. نوشتن مکثی در هستی‌ست. لحظه‌ای که با هم سرعت کردن صورت و جسم گریزنده ، تصاویر رونده قابل رویت می‌شود.  از این چهل تکه‌پاره‌های ذهن از این دستمال‌های رنگینی که در هوا در توهم استقلال اندیشه می‌رقصند به مدد کوک و سه‌جاف و زیگزاگ  و دالبور و مغزی و آستر  ترکیبی بوجود می‌آورد.  مثل دوربینی با سرعت بالا، از لحظه، تصویر ثبت می‌کند زیرا بدون ثبت به اثبات نمی توان رسید.

 پست‌مدرنیزم تاثیر سرگشته‌گی انسان ِ سرافکنده از سرکوب‌های قدرت و جباریت تاریخ است و نیهلیزم، رد ِ هر نوع واقعیت در آرزوی جلوگیری از آسیب‌های واقعیت آتی! این زمانی‌ست که انسان از ایده شکست خورده است و در لاک  خودزنی و خود ارضائی منزوی شده کوشش می‌کند هر منظری را صرفا از دریچه ی چشم خود ببیند و باور کند، زیرا که راه نمایان تقویمی اش چاه‌نمایان و گرگان گله بوده‌اند. به باور ِ جمعی ِ او به گونه‌ای خیانت شده است. اندیشه مدرن در پس زمینه استالین و چنگیز و آیشمن ، جباران کهنه و نو را به یاد می‌آورد و نویسنده را از قماش ِ تحکم کننده‌گان ِ ایده. هر روز حجت تازه می‌جوید که راه انزوای ذهن و برش از کل و توده‌ها راهی  بحق است. پست مدرن از این منظر واکنشی عصبی به تاریخ است و قهری غیر بهداشتی به فرهنگ گذشته از عواقب سرکوبی‌ست که بارها به نام آزادی رخ داده است. جایی که فروید و نیچه هم راهی به مذبح می‌برند و سوسیالیزم و دموکراسی  و دین و علم هم  دروغ شاخداری ست و تنها چیزی که می‌ماند آزادی در تاویل و تفسیر ذهنی‌ست! ایده جمعی که بمیرد تنها برداشت خصوصی نیست، پارکینگ و آبریزگاه هم خصوصی‌ست! نکبت ِ‌کمونیزم  به باتلاق  دیگری ختم شده است که نکبت خصوصی سازی کسالت‌بار کنونی‌ست جایی که به دور سلامی از سر مهر هم حصاری کشیده‌اند و تابلوی «خصوصی‌است وارد نشوید» نصب کرده‌اند. یاری و همدردی نیز پست مدرن شده است. هر کس  از واژه‌ی همدردی  بطور آزادانه برداشت خودش را دارد اما معلوم نیست چرا همه  در باره‌ی همدردی به این معنا رسیده‌اند که امکان‌پذیر نیست!

تأویل به معنای بازگشت به ریشه است و به اول یا دم نخست (لحظه‌ی سرایش و تحریر) رسیدن و به آن ِ آفرینش و خلقت اثر نزدیک شدن، به جان و اندیشه ی نویسنده یکی شدن، زیستن در زمان نویسنده، در تاریخ نویسنده در سلول نویسنده. نگاه ِ هر تأویلی به سوی ریشه root  و اصلیت originality  به  روشنی بخشیدن به تیره‌گی ها و نارسایی‌های بافت زبانی ِ متن است. تفسیر، نوعی پاورقی   footnote و حاشیه بر متن است روزنی گشودن بر دالان ذهن نویسنده در لحظه‌هایی که نور تشخیص  ماهیت و چگونگی را به تردید می‌افکند.

کار تفسیر جلوگیری از اغتشاش و رنگارنگی ِ تأویل‌های دور از ذهن است.

گاهی تأویل‌گر فرضیه‌هایی را با خود به دنیای متن می‌آورد اما این کار همیشه‌گی نیست. گاهی این فرضیه‌ها از خود متن استخراج شده است و به متن بازگردانده می‌شود. در عین حال نمی‌توان فرضیه سازی برخی مفسران را به مفهوم غیبت کامل «اتوپی» در متن قلمداد کرد.نزدیک شدن به محتمل‌ترین معنی و نزدیک‌ترین و پسندیده‌ترین معنا  در صورتی که حجت‌مورد قبول خواننده واقع شود، خواه ناخواه تفسیرهای رنگ رنگ ِ پیشین را باطل می‌کند ندرتأ در مجاورت ِ‌تفسیرهای کهنه می نشیند.

چه با فرضیه‌های پیش‌ساخته  وارد متن شویم چه از متن به متن نقبی بزنیم بهر حال در مقابل دیوان کبیر اثر مولانا جلال‌الدین بلخی  با اثری رودر رو هستیم که بر اساس فرضیه‌های  رنگارنگ ِ بسیار دور از متن  استخراج و تصحیح شده  است. یعنی ما اصلا در معنی لفظی (Verbal meaning) و معمارگونه‌گی ِ اثر (structural) شک و تردید کرده‌ایم و اصلا به مرحله‌ی تأویل نرسیده‌ایم چون متنی در اختیار نداریم! در مقابل دیوان کبیری که از نسخ خطی استخراج شده با متنی سروکار داریم که خود کان ِ‌تأویل‌های رنگ به رنگ است. آب از چشمه گل‌الود است نه از دامنه.  موضوع تصحیح بر اساس  و بر تکیه بر خود ِ متن بهداشتی‌ترین طریق مرمت دیوان کبیر است. این کار بیش از این‌که  تأویل متن خوانده شودکوششی‌ست  در حوزه‌ی نقد ادبی.

تجانس تاریخی فرهنگی میان زمان سرودن و خواندن اثر نقطه ی شروع قابل اعتمادی در شناخت و تصحیح واژگان است به همین خاطر نو می‌آید تا با تأیید آفرینش کهنه حواشی را باطل کند و به اثر شکلی امروزین دهد. اتکاء به عوامل درونی متن و مرمت عوامل بیرونی ِ دخل و تصرف شده روش استخراج مدرن است.

 

 

 

 

سیروس شاملو ۱۲ خردادماه ۱۳۸۵

استکهلم

 
 
 


 

حرف نوزدهم

    

                               

 

 

چند نکته در باب غزل ۳۰۱

 

به یکی از زیباترین غزل‌های قوافی (بائیه) در دیوان کبیر رسیده‌ایم. دَمِ‌دست، یادداشت کوچکی بر آن نوشته‌ام تا در مجالی دیگر دامنه‌دارش کنم.

در کتاب اول (قوافی الفی) که مجموعه‌ای هنگفت (۹۰۰ صفحه ای) از کار در آمده هرچند در باب مولوی هیچ حرفی هنگفت نیست، به اشارت آمده بود: مولانا گرایش به آرامش فنا را بعنوان پناه امان از هستی  ِ هر لحظه مرگی و (دمْ‌فنایی) در خویشتن ِخویش جُسته بود.

در غزل ۳۰۱  به نوعی چنین نگرشی  ادامه یافته است زیرا به سن و سال عقل ِ غزل، راه‌های حق و حقیقت و طریق عشق در این عمرانه مسدود است و در عوض کینه و حسادت، طمع وبنده‌گی و خربنده‌گی، نفرت و قدرت، عمده راه ِ‌گشوده بر زنده‌گان است! هر باور ِ شاعرانه نوعی مذهب ِ پاک درونی‌است و انسان اتوپیائی را شعله و شراره‌ای درونی نگهمیدارد و از یخ بستن او در زنده‌گی ِ پُر ار برودت ِ قبر نجات می بخشد. نوعی درمان‌ و روان‌صافی ِ درونی چاشنی ِ عنصری هیچ‌گرا و نیهیلیسمی جان‌بخش ِ این غزل است که ما را به یاد فیلسوف مناطق سرد (سورن کیرکگارد) می‌اندازد:

خدا نیست اما لازم است!

 و آنچه برتراند راسل به هوشمندی سن عقل تعریفش کرد که :

خدا، تجسم و جسمیت بخشیدن به عدالت مفقود جهان است.

چو طریق ْ بسته بوده‌است و طمع گسسته بوده است

تو برآ بر آسمانها، بگشا طریق و مذهب

بخشی از این غزل هم در تصحیح بدیع الزمان فروزانفر تغییر کرده و عناصر شاه ستیز غزل به عناصر شاه‌ستا مبدل گشته است مثلا:

نفسی فلک بیاید ، دو هزار در گشاید

چو امیر ِ‌خاص ِ اقرآ به دعا گشاید آن لب

استخراج ناصحیحی‌است از بیت  :

نفسی، مَلِک بیاید، در هر سما گشاید

چو امیر ِ خاص ْ ، اقرأ ،‌به دعا گشاید آن لب

و در استخراج فروزانفر موضوع کم لطفی ِ سلطان وقت  و بستن خانقاه‌ها و ممنوعیت سمآ توسط  امر مبارکشان، به ناخودآگاه ِ‌خواننده‌ی شعر خواهد رفت! امیر ِخاص (کسی که فانی به مشاغل ِ انالحق شده، بر اساس غزل) لب به دعا که بگشاید چو بی‌نیاز،دست از این دنیای گلالود شسته و جان آفتاب به برگرفته، راهی جز گشودن ممنوعیت‌ها وجود ندارد و طبیعتا در چنین سرمستی:

ز کف ِ چنین شرابی، ز ِ دم ِ چنین خطابی

عجب است اگر بماند، به جهان دلی مؤدّب!

غزل مستقیمأ به منصور حلاج اشارتی دارد در این بیت زیبا که:

به غنای ِ حق بِرُسته که نیاز ِ خود بجُسته

به مشاغل‌ ِ اناالحق شده در فنا ، مجرَب

دست‌کاری دیگر را می‌توان به حساب دینی‌کاران افراطی (کافران راه عاشقانه) بگذاریم که بیت اختراعی و ناصحیح زیر را:

صلوات بر تو آرم که فزوده باد قرب‌ات

که به قرب ِ کل گردد همه جزوها مقرب

بجای بیت صحیح زیر نشانده‌اند:

چه صلات بر تو آرم که فزوده باد قرب‌ات

که به قرب ِ کل نگردد همه جزوها مقرب

و شرط می بندم متوجه این موضوع نشده اند که بر منصور حلاج صلوات بر می‌آورند! دست کم از نظر ریتم می‌توانستند بیشتر غلط‌‌ ‌اندازَش کنند. قصد از این تصرف صرفا تعویض مصراع اول بوده که داستان قُرب را مثبت کنند به همین دلیل باید در مصراع دوم هم آن را مثبت می‌کردند و «به قُرب کل نگردد» را به «به قرب ِ کل گردد» تبدیل اش کرده‌اند!

در ادامه‌ی غزل ۳۱۰ مولانا از دو جهان انتقاد می‌کند و موضوع پیچیده ی «صلوات بر تو آرم» روشن‌تر می‌شود:

دو جهان ْ ز نفخ ِ صورت، چو قیامت‌است پیش‌ام

سوی ِ‌جان مُزلزل است و سوی جسمیان، مرتب

که هر دو جهان از نظر ظاهر مرتب و منظم است و درونا (به فراخوان و نفخه‌ی سرنای تو) بی نظمی و زلزله است و بی‌ثباتی‌ست. و مقطع زیبای پایانی:

 

به سخن مکوش کین فن، ز دل است نی ز گفتن

که سفر ز پای آمد و به  دَم دوید چون تب

دیوان شمس تبریزی همان تب و آتش ِ این سفر ِ بی‌بازگشت است که بر لب شاعر چون غزلی تفته دویده  و بر صفحه‌ی کاغذی نشسته است و در مقیاس کوچکتر آتش تبعید و مرگ در غربت ِ دیاران  ا‌ست!

این مقطع نیز در دیار شاعر چنین سلاخی شده است:

به سخن مکوش کین فر!!! ز دل است نی ز گفتن!!!

که هنر ز پای یابید و ز ِ دُمّ ِ دید ِ ثَعلَب !!!

( در این مورد خاص خواننده می‌تواند علامت تعجب را تا جایگاه سیمرغ ادامه دهد)

 

حرف حاشیه

 

حدسی بر حدیث بیقراری

نوشته ی سیروس شاملو

در استکهلم منتشر شد! 

این کتاب که نقبی دیگر است بر اشعار احمد شاملو، سالها در ایران به انتظار حکم  ِ انتشار مانده بود.  در آینده بخش هایی از این کتاب را در نشانی زیرمروری خواهید کرد:            

                                www.sirus-shamlu-bahsha.blogfa.com

 

 

نشانی ناشر:

ALFABETMAXIMA

SIBELIUSGANGEN 40

16472 KISTA

SWEDEN

    am@alfabetmaxima.com 

WWW.alfabetmaxima.com

 

7600343 -8-0046                

 

 

یک توضیح در مورد  ( حرف هجدهم)

 

در بازخوانی «حرف هجدهم » اشتباه تحریر را در تاریخ ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۵ (۶ ماه مه ۲۰۰۶ ) تصحیح کرده ام.  از کسانی که متن را پیش از  تاریخ فوق ضبط کرده اند تقاضا دارم مورد زیر را تصحیح نمایند:

 در ادامه غزل این آب است که (خرمن و کَه)  نه (خرمن ِ کَه) را می‌رباید

 

 

 

حرف هجدهم

 

بند بازی بر رسن  ِ ۱۵۲۴

 

این بحث در ادامه‌ی گفتگو با دوستی شناگر غزل‌ها و عاشقانه‌هاست.

در بحثی با  دوستی ظریف اندیش  و شناگر غزل‌ها و عاشقانه‌ها به غزل ۱۵۲۴ کلیات دیوان شمس تبریزی  رسیدیم. تصور می‌کنم همانطور که ترجمه‌ی غزل‌ها به زبان دیگر، به دلیل در دست نداشتن متن اصلی (اوریژینال) نمی‌تواند به نتیجه برسد تأویل‌ها و تفسیر‌های غزل هم به بن‌بست خواهد رسید.

کار ترجمه‌ی غزل‌ها برملا کننده است و درست مثل گاوبازی‌است که با مشتی یونجه به میدان آمده باشد. از ابزارمندی او می‌توان حدس زد تصویر دقیقی از « گاو» نداشته است. این شناخت تا آنجا مهم است که اندام غزل شاخ نخورد چه گاوباز بهانه‌ی این نمایش و این شعبده استو مراد سرشاخ شدن با مفاهیم. با این مقدمه پرسش سوزان آن است که تازاندن بر سمند و تاروپود غزلی که چفت و بست مجاب کننده ندارد به چه کار می‌آید؟  این شلنگ و تخته زدن ِ لذت بخش (ورز ِ ذهن) هنرنمایی ِ بندبازی را می‌ماند که دو سر طناب را خوب گره نزده باشد!

آیا غزل ۱۵۲۴ بی نقص و برابر اصل است و ابهام و پیچیده‌گی‌های آن معلول بازتحریر و بازخوانی ِ غلط نیست؟  می بینم این غزل بهم‌ریخته مثل هزاران غزل دیگر چفت و بست محکمی ندارد و گاهی به پرت و پلا گویی بیشتر می‌برازد. برای مثال:

ز حبس جا میا  بادل رهایی

اگر من واقفم که من کجایم  

( صرف نظر از جدا شدن ِ بی دلیل ِ « میا » از« با » که در اصل باید « میابا » بمعنای  « میابد » تحریر شود،  «  اگر من وافقم،  من بی‌کجایم » تحریری است که نجات‌غریق ِ این وزن ِ شکسته است. )

نه قلماشی‌ست لیکن ماند آن را

نه هجوی‌می‌کنم، نی می‌ستایم!

این‌جا دیگر تأویل به معنای به اول و ریشه رسیدن به اول و ریشه  نمی‌رسد. طناب خوب گره نخورده و بندبازی با شکست روبروست و سقوط آزاد به قعر تخییل است. منکر قدرت پرواز ِ خواننده نیستیم

پر و بال هست اما محدوده‌ی پرواز کجاست؟

 به نظر من مراد از این بیت مطلع (آب زیر کاه) بودن نیست زیرا در ادامه غزل این آب است که (خرمن و کَه)  نه (خرمن ِ کَه) را می‌رباید و چون طوفان ، صد سرای را ویران می‌کند. همین آب آرامی که به زیبایی از زیر کوه در می‌آید و از ناودان قطره قطره می‌چکد. هنوز زود است که آب را به معنای اشک شاعر بگیریم. این کار را بعد از گره زدن طناب‌ها انجام خواهیم داد. فعلا من قاچ زین را چسبیده ام.

آبی ظریف قرار است گوش فلک را کر کند و از بی طاقتی به قیامت هم پایبند نباشد.

غزل در این نقطه به دست‌انداز می‌افتد و بدخوانی بیت چهارم که از بدنویسی و استخراج نادرست و گوش نادرست یا... ناشی شده است ممکن است امداد را مختل کند:

بلا را من علف بودم ز اول

ولیک اکنون بلاها را بلایم

غزل ۱۵۲۴به طور کلی  دو زمان مختلف را روبروی هم قرار می‌دهد. روز اول و زمان‌حال را. به روشنی این دو تاریخ یعنی ( روز اول) روز خامی و ندانی و چشمه‌گی و قطره قطره چکیدن با (اکنون)روز سرودن شعر و پخته‌گی و سیل بنیان کن پیری و در مقابلش چشمه و تولد و نوع دیگری از ظرافت.

مجبوریم برای سقوط نکردن ته دره‌ی تفسیرهای معجوج،  بیت اسقاط  را مرمت کنیم. نسخه خطی اینجا ممکن است کارسازی کند ممکن هم هست چوب‌لای چرخ باشد. شانس می آوریم اگر در نسخه‌ای مثل فخر به این بیت چنین پرداخته باشد:

بلا را من الف بودم از اول

ولیک اکنون بلاها را بلایم

آیا این استخراج ( بیشتر ) به بخش‌های بالایی غزل کمک نمی‌کند؟ به ادامه‌ی تقابل زمان گذشته و اکنون؟ می‌توان چرخ تفسیر را مرمت کرد؟

بلا را من الف بودم از اول

من از روز اول و خامی ِ خود با مصیبت و بلا الفتی داشتم و زیاد آزارم نمی‌داد.

ولیک اکنون بَلاها را بِلایم

یعنی

اما امروز (زمان پخته‌گی) از مصیبت‌ها و بلاها ناله و فریاد می‌کنم. و اعراب صحیح مصراع چنین است:

ولیک اکنون بَلاها را بِلایم  (با کسره‌ی « ب » و نه فتحه در « بلایم» )

لاییدن ، کُنِشی‌ست در زمان از سیل و سرود.

 

 

 

 

 

حرف هفدهم

 

 یادداشتی بر غزلی

غزل ۳۰۲

اشکبارانی بر این غزل سایه افکنده است.

برای این غزل دیوان کبیر موسیقی و آوازی سنتی ساخته‌اند که به هیچ وجه ریتم و ضرب آن به محتوا و هوا وحس غزل نمی خورد حتی با حس غزل تضاد بسیار دارد. غزلی که می‌گوید:

  بس که کشت ِ مهر جانم تشنه است 

     ز ابر دیده اشکبارم  روز و شب 

چطور می‌شود با این غزل اندوهناک ریتم  ِ بشکنی ، وجدآور و شعف‌انگیز آفرید. سازنده‌ی این موسیقی هر که هست احتمالا خدای شعر و موسیقی او را در فضای این غزل معلق نگهداشته و در غریبه‌گی محض نسبت به پیام شاعر و شاید هوشیاری محض  به بازار گرم عرفان قرار داده است.

 

 

خبر های همواره فرهنگی از تهران

 

 

 بستن این وبلاگ در  کشوری که زبان مولوی‌ بوده است (متاسفانه) به معنای حقانیت تحقیق دیوان کبیر است و حجت فرار این شاعر از وطن. این اثر به هرحال به چاپ خواهد رسید.

 

دولتی همسایه شد همسایه‌گان را الصلا

این زمان با خود نماند بوالعلی و بوالعلا

چون سمندر در میان آتشش باشد مقام                                                                                    هرکه دارد در دل و جان این‌چنین شوق ِ ولا      (شوق ولایت معوج  ِ خویش را)

 

 

 

حرف شانزدهم

 

 

  زِبَرای ِ زیبنده ی ِ اسرار ِ ما  

 

دیشب تا دیر وقت در غزل ۹۹ دیوان کبیر ملاحی و شنا می‌کردم و هر بار به اعماق ژرف‌تری سرک می‌کشیدم.

 

دلارام ِ نهان گشته ز ِ غوغا  

همه رفتند و خلوت شد، برون‌آ

 

 در این سفر به بیت زیر رسیدم:

 

چو پروانه‌است خلق و روز ْ چون شمع   

 که از زیب ِ خودش کردی تو زیبا

 

بی‌حاصل است که انسان به دنبال زیبایی و عشق در بیرون از خویش پرسه بزند و گوهر گمشده‌ی خویش را  از گمگشته‌گان کم‌عشقی چون خودش بجوید.  در غزل ۱۰۰ که به دنبال غزل ۹۹ سروده شده است، این پرس‌وجو کننده‌ی گم‌کرده راه  بجای شناخت درون خویش راه دور می‌رود، پرسشی دلانه را با پرسشی دیگر پاسخ می گوید تا از مسئولیت نجات همنوع خویش که در حال غرق شدن دردریاست (در یا و تردید) چشم بپوشد و این پرسش از بیرون را بهانه‌ی این تنبلی ‌کند اما مولانا  شگرد او را چنین برملا می‌کند:

 

تو آن مردی که او بر خر نشسته‌ست

همی پرسد ز خر این را و آن را

خمش کن! کس نمی خواهد به غِیرت  ( بغیر از تو)

که از دریا درآرد همگِنان را

 

به همین دلیل غزل ۱۰۰ در ادامه‌ی منطقی غرل ۹۹ سروده شده است و میان این غزل‌ها پرش زمانی دیده نمی‌شود.

 

چو پروانه‌است خلق و روز ْ چون شمع    

که از زیب ِ خودش کردی تو زیبا

 

خلق مانند پروانه به دور شمس که شمع جهان است می‌گردد و آفتاب ِ روشن، آن رخساری را زیبا می‌نمایاند که در خود و از خود زیبایی داشته باشد. چیز دیگری در زیر و زبرای این جهان نیست که برآزندگی ِ آدمیزاد را یاور باشد مگر لیاقت‌ها و زیبندگی ِ خویشتن ِ‌خویش.

 بیت مقطع را طوری استخراج کرده بودند گویی آبتنی  ِ همگانی در دریا از غیرت بدور است:

 

  خمش کن کو نمی خواهد ز غیرت

که در دریا درآرد همگنان را !!

 

 

درود بر جلال‌الدین و احتمالا شرفِ خفیف ِ مصححان!

 

  

 

حرف پانزدهم

در باب غزل اول و شعف نخست

جناب پانویس ِ عزیز

آن سال سال ِ عجیبی بود

هفت هشت نسخه خطی اگرچه گنجینه‌ای بود در نوع خود اما مجاب کننده نبود. معلوم بود خط‌خوان در حالتی بقول سوئدی‌ها «فری‌تید» یا به قول ایتالیایی‌ها «دوپو لاورو» یا به قول خودمان «زنگ‌تفریح»  به خط‌نویسی برخی ابیات خودش را نشئه کرده و اصولا از مدخل غزلها خوشش می‌آمده و به آغاز صفحه در دفترش که رسیده غزل را تمام شده فرض کرده!

از تصحیح  غزل اول دیوان کبیر راضی نبودم. جایی گره‌ای وجود داشت که ناگشوده ماندن‌اش دیوانه‌ام می کرد و از خود در تصحیح مایه گذاشته بودم و این بود که مرا مجاب نمی‌کرد. آیا کسی پیش از من به این مشکل اندیشیده بود؟ اگر حتا یک نفر پیدا می‌شد که بر این تصحیح شخصی اشاره‌ای کرده باشد باقی راه‌ها بر آفتاب بود.

آن مصرع مقطع :‌

کاغذ بنه بشکن قلم، ساقی در آمد الصلا

را بدون داشتن هیچ مدرک  جانداری  و صرفا بنا به حافظه و شناخت خود از مولانا به:

کاغد بدر بشکن قلم، شافی درآمد : الصلا!

تصحیح کرده بودم  و اگر تنها یک اشاره به این تصحیح می‌یافتم باقی راه را بر آفتاب و سربلند می‌رفتم.

دست حوادث و بازی قدرت ِ بازارِگان مرا دوباره به ایران بازگشت داد. در یکی از روزهای گرم تاب‌ستان در شهر کرمانشاه بعد از پرسه زدن در بازار به فکر افتادم سری به کتابخانه‌ی مسجد آستاد قدس بزنم و ببینم آیا نسخه‌ای از دیوان کبیر هست یا نه. نمی‌دانم کدام حادثه مرا به منبع مورد نظر رساند بهر حال در ناباوری به حیاط محقر مسجد رسیدم و خادم که جوانی بود سخت مشکوک به سرو وضع من (شاید همواره محقق دیوان کبیر را با ریش و پشم و موهای چرب دیده بود و عینک عهد بوقی) پله‌های آجری ِ دالانی نتگ را درنوردید و من به دنبالش. به سمت راست پیچید و با قفل رنگار بسته ی در ِ رنگ‌و رو رفته‌ای کلنجار رفت. رفت و آمد و هر بار دسته‌کلیدی زنگار بسته‌تر آورد و عاقبت در کتابخانه‌ی کوچکی را گشود. بهرحال در میان نم و نای هزارساله و در میان برخی نسخ خطی هنوز به تاراج نرفته نسخه‌ی شفابخش را یافتم. لرزشی سرد و مشکوک ستون فقرات را لرزاند و بی‌وقفه اشکی از چشمان سرازیر شد. در نخستین صفحه‌ی این نسخه چنین آمده بود:

کاغذ بدر بشکن قلم!

 

 

 

 

حرف چهاردهم

 

کالبدشکافی غزل ۱۸۶

غزل ۱۸۶ به آزاده بودن صوفی حقیقی و نه حقوقی اشاره دارد و اینکه ذوق  ِ رقص وسرمستی چون کودکان از رحم مادر آغاز  می شود تا بعد بَر لوت ِ جهان برقصد تا مرگ:

 

چون خوان ِ این جهان را سرپوش آسمان است   

از خوان ِ حق چه گویم،  زهره بود زبان را؟

سفره‌ی لایموت صوفی، بی‌سرپناه‌ست و سفره ی حق و حقیقت گستردن، زبان نترس می‌خواهد! 

ماصوفیان راهیم یا طبل‌خوان شاهیم   ­­  

پاینده دار یارب این کاسه را و نان را 

 

یارب همین نان خشک لوت را پاینده دار زیرا:

 

در کاسه‌های ِ شاهان، جِرکاسه شَست‌مان به  

هر خام درنیابد این کاسه را و نان را

 

یعنی در مقابل کاسه‌ها و جام‌های قدرت همین کاسه‌جرخورده به شست‌گیریم بهتر است.  همینجا ببینیم سوبسیدهای قدرت چگونه به دهان مصحح دیوان شیرین آمده تا از بی‌پناهی صوفی‌وار خود را خلاص کند و غزل را چنین برپاشنه بگرداند:

 

در کاسه‌های شاهان جز کاسه شست ِ ما نی  

هر خام درنیابد این کاسه را و نان را

 

یعنی این که هر خام کاسه شاهان را در نمی‌یابد و بمیرم برای کاسه های قدرتی که همواره به اندازه‌ی یک کاسه شوی هم خورش ندارد!  آیا تحلیل این مصحح که « طبل‌خوان» را «طبل‌خوار» تصحیح می‌کند و «پاینده دار یارب این کاسه را و نان را» را به یک چرخش قلم  به «پاینده دار یارب این کاسه را و خوان را»  مبدل می کند که خداوند خوان حکومت را بیش از سفره ی خالی صوفی پاینده دارد کسانی جز نمایندگان مجلس اند که مثل فخر رازی‌ها و فروزانفرها چشم ندارند نوآورانی چون مولانا و نیما یوشیج را ببینند؟!

دو بیت آخر  غزل ۱۸۶ بخوبی‌نشان خواهد داد که برای مگسان ننگ میزبان زیادی هم مهم نیست و صرفا کسی که خود را آدم احساس می‌کند، خود را نکوهش می‌کند و زبان و دهان می‌گزد چون حلال و حرام ِسفره‌ی خون را در گستره‌ی تاریخ ننگین اختناق چشیده است:

از کاسه‌های نعمت تا کاسه‌ی  ملوث

 پیش مگس چه فرق است، آن ننگ میزبان را

 

وان کس که کس بود او، ناخورده و  چشیده

گه می‌گزد زبان را، گه می‌زند دهان را

 

 

بخش‌هایی از مقدمه  دیوان کبیر به تصحیح سیروس شاملو

 

حرف سیزدهم

یادداشتی بر تصحیح غزل ۳۰۱

یکی از درخشان‌ترین غزل‌های قوافی  ِ بائیه غزل ۳۰۱  کلیات شمس تبریزی‌است. من این شرح مختصر را در دیباچه کتاب دوم تکرار خواهم کرد. مولوی گرایش به فنا را به عنوان پناه ِ امن و امان جستن از هستی ِ  هرلحظه‌مرگی و دَم‌فنایی یافته  و بارها به زبان آورده‌ است. چون این بقای متداول چیزی جز فنای مدام نیست من در فنا، بقا می‌یابم و آنجا پناه من است.

این غزل نیز به نوعی ادامه‌ی چنین نگرشی‌ست به موضوع فنا زیرا راه‌های حق و طریق عشق و روان ِ باور در این بقای عمرانه مسدود است و در عوض طمع و کینه و حسادت و نفرت طریق و راهی آزاد است. شاعر طریق فنادرحضور  پیشه‌ می‌کند و در مذهب خویش (باور شاعرانه ی خویش) کم‌آسیب می‌ماند. هر باور شاعرانه‌ای نوعی تهذب درونی‌ست و انسان اتوپیایی را در این سرمای برون گرم نگهمیدارد و از یخ زدن در زندگی ِ پر ملال و برودت نجات می‌بخشد.  عنصری هیچ‌گرا و نیهیلیستی در این غزل هست که اندیشه‌ی سورن کیرکگارد را به یاد می‌اورد و آنچه برتراند راسل به درستی تعریف‌اش کرد که:

مذهب تجسم و جسمیت بخشیدن به عدالت ِ جهانی مفلوک است!

این تلقی از بقا که در لحظه نوین و کلاسیک است بازتاب آسیب‌های قدرت و جباریت تاریخ است و از تعارف بگذریم اثر دست خونین توده‌ها که تختگاه جباران و طناب منصوران را می‌تراشند و می‌بافند بر آن لوح ِ محشور است!   راه و طریق اگر در این جهان مسدود نباشد انسان در خود دلیل و نیازی به مرگ پیش‌رس نخواهد یافت:

چو طریق بسته بوده‌است و طمع گسسته بوده‌است

تو برآ بر آسمانها ، بگشا طریق و مذهب

پیام مولوی به نوعی دیگر گذارش از جهانی آزاد است که اگر حضور و تحقق یابد نیازی به برآمدن به آسمانها و گشودن طریق و مذهب نیست. بنا برهمین بار معنایی‌ست که این شاعر  مدرن کلام  و نیاز دنیای معاصر را بر زبان جاری ساخته است.

 

 

حرف دوازدهم

 

    به آتش  ِ خواننده سوختن!      

به مرور زمان ، ناسامانی  ِ ناشی  از تحریف و تعبیر و تحریر  ِ غلط و دور از ذهن در دیوان کبیر طبیعتا وزن غزل‌ها را مخدوش کرده است. برخی محققان این دست‌اندازهای ریتم را  به حساب عدم بلاغت و بی‌فصاحتی شاعر و کم بها دادن به قالب عنوان کرده‌اند. نگاه کنید به (سیری در دیوان کبیر- علی دشتی) که در صفحه ۶۳ برای نمونه چنین آورده است:

 

آب ِ میان ِ جو روان، آب ِ لب‌ ِ جو بسته یخ

این سست رو آن تیز رو،هان تیز رو تا نفسری

 

این‌گونه اشعار را  عاری از فصاحت خوانده‌است.

اما باید به نکته مهمی توجه کرد. عمق هوشمندانه و محتوای هنگفت غزل‌ها (اندیشه اول) نشان دهنده‌ی این است که شاعر در وزن غزل‌ها (اندیشه دوم) با استفاده از استعداد موسیقیایی و تجربه‌ی  نوازنده‌گی در نمی‌مانده است اما این در مورد تحلیل‌گران  ِ لاوزن و بی‌هنجارش صدق نمی‌کند. هیچ راهی نداریم جز این که مثال فوق را از عوارض ناسامانی  ِ از این دست خواندن بشناسیم.

از بخش‌های فوقانی غزل ۲۴۲۹ یعنی:

 

گو پا نباشد ، زان که پا، ما را به خارستان بَرَد

گو سر نباشد، زان‌که سر، کافر شود از دوسَری

 

می‌توان نتیجه گرفت که شاعر حجت ِ بی‌عملی  ِ سیرانی دلانه  را با بیت  ِ پی‌آمد پاسخ گفته برای مقابله با افسرده‌گی  و نفسردن در بی‌عشقی مثال ها‌یی آورده است.

در این مثال‌ها لاعشقی چون بوسه‌ی یار ِ ناباور سرد است و آب جوی در مقابل روان است و تیزرو. با این حساب علی دشتی غزل را غلط خوانده و به همین دلیل وزن را هم از دست داده است.

اصل غزل:

 

آب ِ میان ِ جو، روان،  آب ِ لبش چه بسته یخ

این کندرو آن تیزرو، هان تیزرو، تاکه نفسُری!

 

----------------------------------------------

 

 

برخی از حجت‌های تغییر ِ «که» به «تاکه»  در این پاره‌هاست:

۱/     پُر دِه قدح را «تا که» من سر را بنشناسم ز پا

۲/    «تا که» خرابم نکند، کِی دهد آن گنج به من

۳/    «تا که» به سیلم ندهد کی کشدم بحر عطا

۴/     عارف ِ گوینده بگو« تا که» دعای ِ تو کنم

 

حرف یازدهم

 شاهکارهای ایتالیائی  در مولانا شناسی

 

 

 

 

غزل  ۲۳۹

 

کرانی  ندارد بیابان ما

قراری ندارد دل و جان ما

Limite alcuno non ha questo nostro deserto, [24]

pace alcuna non ha questo cuore mio, quest'anima

و روشن نیست چرا ترجمه بصورت ِ زیر در آمده است:                              

کسی که بیابان ما را ندارد محدود است

کسی که دل و جان من را ندارد در آرامش است

 

 

چو در ره ببینی بریده سری

که غلطان شود سوی میدان ما

ازو پرس ازو پرس اسرار ما

کزو بشنوی سر پنهان ما

Se tu vedrai per la strada una testa mozzata

che verso la nostra piazza sta rotolando,

chiedile, chiedile, i segreti del cuore       

e ti dirà il nostro mistero nascosto      

 

از مترجم  ایتالیانی که در مکتب کاتولیک قوام  گرفته توقع ندایم  معادل  واژه ی  (سر ِ پنهان)  را   segretto nascosto بکار برد که رازی مربوط به سرزمینهای اختناق است و او درک‌اش نمی‌کند. اما نفهمیدیم چرا ( از او پرس ازو پرس اسرار ما ) را " ازو پرس اسرار قلبی ما " ترجمه کرده است شاید هم در مکتب کنیسی هیچ رازی مگر راز قلبی وجود نداشته !

 

چه دانم ، چه گویم که این داستان

برون است از حد و امکان ما

چگونه زنم دم که هر دم به دم

پریشان تراست این پریشان ِ ما

Che dir dovrei dunque? Che cosa sapere? Che questo racconto

è storia troppo alta pel nostro limitato potere.

Ma come tenere il silenzio,

 se ad ogni momento

Questa mente sconvolta mi diventa sconvolta più ancora

 

" چگونه زنم دم که هر دم به دم " بمعنای چگونه می توانم در این شرایط سخنی به زبان آورم  تبدیل شده است به ( چگونه سکوت را رعایت کنم) که در قاموس مترجم ایتالیائی   هر اعتراضی  باید به رعایت قانون  و دستور ِ  امپراتوری  منجر شود!  در ادامه­ی غزل  خواهیم دید که کاخ و کیوان ِ مولوی  بر شیب ِ   هوایی­ست بسیار بالاتر از بهشت و فلک.  هرچند مترجم این جایگاه را به طبقه­ی هفتم  تقلیل داده است.  

                

چه کبکان و بازان  به­هم  می پرند

میان هوای کهستان ما

میان هوایی که هشتم هواست

که برشیب آنست ْ کیوان ما

Pernici volano insieme, e falchi

nell'aria sottile della nostra terra montana,

in un'aria che è il settimo cielo dell'aria,   

e al cui apogeo brilla il nostro Saturno.

 

به­هم پریدن ِ کبکان و بازان به معنای صلح و آشتی در حال و هوای مولوی ست  می بینیم که مترجم نه تنها به این آرامش میان بازان و کبکان اشاره نکرده است بلکه به جای هوای هشتم هوای هفتم را برای شاعر اختراع کرده است.

 

نه هفت آسمان کان ز عرشی ست زیر

که آن سوی عرش است جولان ِ ما

چه جای هوا و بهشت و فلک

به گلزار وصل است سیران ما

 

Non sono i sette cieli sotto al Trono, all'Empireo?

Ma oltre l'Empireo e il Trono corre la nostre folle rivoluzione! 

Oltre il cielo e il nostro trono

Anzi, a che parlare di brame d'Empireo e di Cieli?!!!!

È verso il giardino d'Unione Perfetta che vola il nostro sentiero!

 

می بینید که مترجم اصلا اسمی از بهشت نمی آورد بجای  paradise  از واژه­ی il trono استفاده می کند که نه سیخ بسوزد نه کباب یعنی برای چاپ شدن برگردانش از فرزند کلیسا آقای  برلوسکونی رخصت گرفته باشد و این اخیر همان کسی است که از یک سو به اسلام فحش می‌دهد و از سویی خرافات اسلامی را دامن می زند !

 

ازین داستان بگذر، از من مپرس

که ،  در هم شکسته ست دستان ما!

 

جان کلام اینجاست. "که" به معنای "زیرا" نیست بلکه به معنای " چه کسی" است یعنی این داستان را فراموش کن و از من مپرس چه کسی بال های ما را شکسته که نمی توانیم به این آسمان ِ هشتم ِ آزادی فارغ از بهشت و فلک پرواز کنیم. علامت تعجب از آن است که مولوی پاسخ به این سؤال را می­داند ولی رازهای سر  ِ بریده را که بدانی علت دم نزدن او را در این غزل در خواهی یافت. اما آقای Bausani ببینیم چه شاهکاری برای این بیت آخرین از خود اختراع کرده اند:

 

Lascia questo discorso e più non chiedermi nulla,

ché la nostra storia è interrotta, è spezzata,  

یعنی:

از این داستان بگذر ، از من مپرس

زیرا داستان  ِ ما نیمه کاره مانده و  قطع شده است

ملاحظه می­فرمائید که ایشان نه تنها " که" را به معنای "زیرا" خوانده  بلکه  " دستان ما"  را هم "داستان ما" ترجمه فرموده و جریان بریدن دست و شکستن بال بلندپروازان به کلی منتفی شده است.

 

صلاح ِ حق و دین نماید تورا

جمال شهنشاه و سلطان ِ  ما

 

E ormai Salâh ad-Din, l'amico, ti mostrerà

la bellezza suprema del nostro Imperatore e Sovrano.

 

(tradimento di A. Bausani)

 

 " صلاح ِ حق و دین"    را نگاه کنید مترجم ما  " صلاح­الدین" ترجمه کرده و در آخر کار مولوی  ِ آزاده  را احتمالا با نگاه به شرایط خودش سینه­چاک امپراطوری و قدرت معرفی کرده است. 

بنازم به این مترجمان سفارتی!                     

 

 

 

 

 

 

 

 

 

حرف دهم

 

      برشی از مقدمه‌ی دیوان کبیر به تصحیح سیروس شاملو

 

 

مولانا  همان شاعری بود که  با حسادت ها و کینه های کورکورانه از بلخ فراریش دادند و کلید شهر را به نخستین مغول ِ نسخ‌کش تقدیم کردند  و پشت‌سر ِ شاعر گفتند جاسوس مغولان بوده است. اکنون که هشتصد سال از مرگ شاعر در غربت می‌گذرد جماعت به این فکر افتاده‌اند که نکند این شاعر نیمچه استعدادی داشته است و حالاست که جنازه ی شاعر را بگیرند و بکشند به این سوی و آن سوی.

پسر مولانا سلطان ولد که به همدستی همسر شاعر کراخاتون و جمعی مرید و دنباله‌روی ِ سر به سنگ‌خورده  از منبر متروک ِ استاد ، در سر به نیست کردن شمس تبریزی همداستان بودند در جمع‌آوری ِ صوری ِ استخوانهای شمس تبریزی و  از  همان زمان در برپایی ِ  مقبره و  کانون جلب ِ سیاحان در قونیه همت کردند! 

شاید هم جلوی در و همسایه حق داشتند! تبریزی برای این که آبروی پیر قونیه را حفظ کند هنگام مستی روی بام خانه دهل می‌زد!

 

مست است دماغ من ، خواهم سخنی گفتن

تا باشم من مجرم ، تا باشم یازُقلو

 

 و طبیعتا آن شفتالوی گمشده که از لارنده به  قونیه بازمی‌آمد اوضاع تقدس بهم می‌ریخت و به  اختلاف زن و شوی هم  دامن زده می‌شد:

 

بارآمد و بازآمد،  آن دلبر زیبا خو

تا فتنه دراندازد، زن را ببُُرَد از شو

با خوبی ِ یار ِ من، زن چه بود؟ طبلک‌زن

در مطبخ عشق او، شو چه‌بود؟ کاسه‌شو !

 

از مولانا هم تقدسی ساختند که درخور شاعر نبود . تقدسی ضدمولوی که تا عصر حاضر  ادامه یافته است. حتا افسانه بافتند که لباس نشسته را ماه‌ها نمی‌شست زیرا معتقد بود دوباره کثیف می‌شود. افلاکی حتا تقدس وی  را بدانجا رساند که سرایش برخی غزلها را به  الهام از آب کثافت ِ خزینه مربوط دانست و گفت مولانا هفته‌ها زیر آب خزینه ماند و وقتی بیرون آمد این غزل تازه  را فریاد کرد!

 

 باز آمدم  ‌باز آمدم تا  قفل ِ زندان شکنم  

         

تنها نتیجه‌ای که امروز  از این داستان‌های هیجان‌انگیز می‌توان استخراج کرد این است که  شاعر  برای پیش‌گرفتن راه تبعید دلایل محکمی در دست داشت!

 

یک چند میان خلق کردیم درنگ

ز ایشان  به وفا نه بوی دیدیم و نه رنگ

آن به که نهان شویم از دیدهی خلق

       چون آب در آهن و چو آتش در سنگ

 

 

 

 

 

 

 

حرف هفتم ( ادامه 1  )

 

در ادامه بررسی گزیدهی ِدیوان شمس تصحیح شفیعی کدکنی به غزل ۲۳۹ رسیده‌ایم آنجا که آمده است:

 

دی باده مرا برد ز مستی به در ِ یار 

امروز چه چاره؟ که  در از  دار  ندانم

در پانویس (دار) را توضیح آورده‌اند: (خانه)

 

یکی از علل ِ حذف و تحریف غزل‌های دیوان کبیر زدودن ِ بار ِ چالش با قدرت بوده است. برای نشان دادن این تحریف هزاران مثال در دست داریم و در تصحیح خود بصورت جدول بزرگی به‌آنها اشاره خواهیم کرد. در بیت  فوق نیز این موضوع در نظر گرفته نشده است که غیبت یار مرگانه بوده و تضاد ِ (در) و (دار) همان تضاد ِ:

پَر و پار

زر  و زار

کر  و کار

تر  و تار

است و «در» و «دار» به معنای آرامش ِ حیات درمقابل شکنجه‌ی دار و عقوبت است.

 

 غزل ۳۶

این غزل در کلیات دیوان غزل شماره  ۱۵۷ به تصحیح فروزانفر است اما بیتی از غزل  ۱۵۶ به  غزل ۳۶  افزوده شده است که ما علتش را درنیافتیم:

 

از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو

ای تو راه و منزلم، باری بیا رویی نما

 

 البته اصل بیت چنین است:

 

از ره و منزل مگو، حجت مجو، حجت مجو

ای تو راه و منزلم، باری بیا رویی نما

در همین غزل در بیت :

 

شه صلاح‌الدین که تو هم حاضری هم غایبی

ای عجوبه واصلم ، باری بیا رویی نما

در توضیح ِ (واصلم) چنین آمده:

واصل ‌‌= کسی که به وصال رسیده است.

 

درحالیکه (واصلم ) یعنی ( ای وصل کننده‌ی من)

 

 

ادامه دارد..

 

 

منابع

 

میراث ِ فرهنگی یا میراث ِ فرنگی!

صدها نسخه خطی کهن فارسی  و هزاران مینیاتور در کتابخانه ها و موزه های جهان به پشیزی فروخته شده است. اگر این منابع به همراه خطاطی‌روی‌چوب ، روی فرش‌های کهن ، فلز  و چرم و سرامیک‌های خطی به ایران بازگردانده نشود،  بازخوانی و تصحیح  کلیه آثار نوشتاری ما با شکست روبرو خواهد شد.

نمونه‌ای از هزاران مینیاتور فروخته شده به کتابخانه چکسلواکی

 نمونه‌ای از هزاران مینیاتور و نسخه‌خطی ِ باارزش ، فروخته شده به کتابخانه چکسلواکی!  

 

 

 

حرف هشتم

 

 

پالایش ِدبیره، یک اشتباه محض!

 

پالایش و تعیین ِ نوع دبیره برای غزل‌ها کار صحیحی نیست زیرا وزن غزل‌ها خود نوع دبیره را معین کرده است و تخطی از این کار دست کم وزن اشعار را بهم می‌زند. پس در این کار باید احتیاط کرد مثلا در غزل ۷۳۸ می خوانیم:

جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او

تیغ را بر حلق ِ اسماعیل واسحق می‌زند

اگر بر اساس پیشنهاد پالایش دبیره ی پارسی عمل کنیم باید اسحق را اسحاق بنویسیم ولی این کار وزن مصراع را بهم خواهد زد. همین مراتب در تصحیح و مرمت دیگر نشانه‌هامثل علامت تنوین، حذف ِواوِ ِ معدوله، همزه‌ی پایانی، تبدیل همزه ی کسره ی اضافی به (ی)، حذف ِ ماقبل ِ مفتوح یا حذف همزه‌ی ماقبل مکسور و .. صادق است.

منشی روز و شبم نیست شود هست کنم

پس چرا روزِ  ِ تو را عاقبت انشا نکنم

بیتی از غزل ۱۶۴۰  

خود مولانا  در حالت فوق  بر اساس وزن غزل همزه ی پایانی در انشاء را حذف کرده است.

ولی در بیت زیر

ای که انشاء عطارد صفت ِ شوکت ِ توست

عقل ِکل چاکرو طغراکش ِدیوان ِتو باد

اینجا دیگر نمی توان همزه‌ی پایانی را حذف کرد زیرا این همزه در تواتر و تکرار در عطارد باید (عین) تلفظ شود نه به عنوان کسره ی اضافی و تحریر آن به صورت ِ:

ای که انشای ِ عطارد ....

اشتباه محض است.

ولی به راحتی می توان همزه نشانه‌ی اضافه مثل  پارچهٔٔ نخی را به پارچه‌ی نخی تبدیل کرد زیرا به وزن شعر لطمه‌ای نمی زند. باید دقت کرد که همزه همواره کسره‌ی اضافی نیست و در غزل‌ها نمی‌توان شعرائی را شعرایی نوشت و سوءنیت را سوی‌نیت یا سونیت این کار به بدخوانی و بدفهمی غزل‌ها کمک می‌کند.

...

بخشی از مقدمه‌ی دیوان کبیر به تصحیح  ِ سیروس شاملو

 

 

 

حرف هفتم

 

 معضلی به نام کدکنی:

هله، هش دار که در شهر دو سه طرارند

که  به تدبیر ،  کُلَه از سر  ِ مَه  بردارند!

دراین روزن به بخش هایی از کتاب گزیده‌ی غزلیات شمس به کوشش شفیعی کدکنی خواهیم پرداخت و گوشه‌هایی از یادداشت‌های پراکنده را بازنویسی‌خواهیم کرد. در تحریر زیر بخش‌های قرمز رنگ نقل مستقیم از متن کتاب  و پاورقی‌هاست و نظر ما به رنگ سفید تحریر شده است.

غزل ۲۶۰

من اگر دست زنانم  نه من از دست ِ زنانم

یعنی من اگر چه دست می‌زنم (کف می‌زنم)  از جنس زنها  نیستم. (صفحه۳۱۲)

-----------------------

معلوم شده از نظر مولانا  کف‌زدن  کار ِ جنس زنان   بوده و مردها فقط کف  می‌کرده‌اند! 

اما  این مورد هم صرفا نظر تحمیلی ِ محقق است و اینجا به هیچ وجه صحبت بر سر ِ جنس زنها و

خصومت با آنان نیست ضمن این‌که در ادامه غزل کار این جنس بیخ پیدا می‌‌کند و معلوم می‌شود زنان نه تنها کف‌زنان و شادی‌کنان‌اند بلکه پی ِ زَمر(موسیقی!) و قمار و خمر و عقار(شراب!)  و خمیر و خمارند و با این حساب و آن تعریف در مصرع هفت ، این جنس  ِ زنانه به چیزهای دیگری متهم می‌شود:

خِرَد ِ پوره‌ی ِ آدم چه خبردارد ازین دم؟

خرد ِ ناقص و ناچیز ِ آدم  ( مثل خرد ِ ناقص ِ این  زنها !)  چه خبر دارد از این دم!

اما آیا مولانا با کف زدن مخالف بوده است؟

آیا با موسیقی و خمار و عقار میانه‌ای نداشته است؟ آیا این صدای شاعر نیست که می‌خواند:

کاش دهندم بهشت عاریت‌ام زاهدا

تا به گرو  کردمی  وجه ِ خرابات را!

به  مطلع غزل بازگردیم:

من اگر دست  زنان‌ام نه من از  دستزنان‌ام

دست‌زنان ِ نخست به معنای طربناکی‌ست

دست‌زنان ِ دوم  به معنای ِ تسخرزنان و بی‌دردان  مثال بیت زیر:

بنگر کاین دشمنان دست‌زنان گشته‌اند

چونگ در این خشم و جنگ ، پای ِ خود افشرده‌ای

و معنای مطلع غزل ۲۶۰ گزیده‌ی شمس  چنین بوده است:

اگر من در طرب‌ام نوع شادی‌ام با این جماعت ِ بی‌درد و ریشخندکن فرق می‌کند.

 

 غزل ۲۵۲

 

عشق دیوانه‌ست و ما دیوانه‌ی ِ دیوانه‌ایم

نفس اماره‌ست و ما اماره‌ی ِ اماره‌ایم

اماره‌ی اماره‌ایم یعنی  حاکم بر نفس اماره‌ایم. (صفحه ۳۰۴)

--------------------------------------------------

بر اساس ِ  تفسیر فوق باید دیوانه‌ی ِ دیوانه‌ایم (  حاکم بر دیوانه‌ایم )معنا دهد و چون عشق دیوانه‌است ما حاکم بر عشق می‌شویم ! تفسیر غلط است  چون راه مولانا غرقه‌ی عشق شدن است نه حاکم و آقابالاسر ِ عشق شدن و بر عشق فرمان راندن . به همین دلیل اماره‌ی اماره‌ایم به معنای حاکم بر نفس اماره‌ایم نیست این تفسیر و تفاسیر کدکنی از این دست، مدام در حال ِ آشتی‌دادن مولانا با اندیشه‌ی اسلامی است. در این اندیشه بر نفس اماره باید چیره شد و از شراب و زنان پرهیز کرد. نه ! مولانا چنین نمی‌اندیشد و آنان که دیوان کبیر را با انبر می‌گرفتند که دستشان آلوده نشود در این مورد به هیچ وجه  اشتباه نکرده‌اند!  اماره‌ی ِ اماره‌ایم  چون دیوانه‌ی دیوانه‌ام اصلا  نیازی به تفسیر ندارد. کدکنی همانطور که گفتیم در صدد مرمت ِ پل‌های شکسته است و در این مرمت و ترمیم از خراب کردن اثر دیگران چشم نمی‌پوشد. نگاه کنید به غزل ۲۴۹  بیت هشتم:

 

غزل ۲۴۹

 

یکی دم دست را از روی برگیر

که در دنیا بهشت و حور خواهم

 

------------------------------------------------

معنی این معوج گویی چیست؟  مگر حوری قاب‌دستمال روی سرش گذاشته که آن را برگیرد؟

صحیح بیت فوق چنین است:

یکی روبست را از روی برگیر (روبست= حجاب)

که در دنیا ،  بهشت و حور خواهم

حجاب را از روی برگیر چون من در این دنیا بهشت و حوری می‌خواهم نه آن دنیا!

گویند فردوس ِ برین خواهد بود

آنجا می ِ ناب و حور ِ عین خواهد بود

پس جامی و معشوق به کف می‌‌داریم

چون عاقبت ِ کار همین خواهد بود

دستی نیز جامی و معشوق را در رباعی به ماهی و معشوق تبدیل کرده گویی در بهشت وعده‌ی ماهیتابه داده شده!

کدکنی هم میراث فروزانفر را در پاکسازی دیوان کبیر ادامه داده و کوشش‌اش آشتی دین و دیوان است تا چنان که می‌اندیشد گسسته‌گی میان نسل‌ها را پر کند در حالیکه بدین وسیله شکاف نسل‌ها را باعث شده است.

 

در نسخ چاپی موجود حساسیت مصححان بخصوص فروزانفر به رعایت حجاب و سربنده توسط مولوی برخی تغییرات مصلحتی به بار آورده است!  مثلا در غزل ۱۵۴ می‌خوانیم:

 

تو اگر اوصاف خواهی ، هست فردوس ِ برین

از صفا و نور سر  بنده­ی کمین تبریز را

 

که در اصل چنین بوده:

 

تو اگر اوصاف خواهی ، هست فردوس برین

از صفا و نور  سربنده  فکن تبریز را

 

گویا با متعصبی رودررو هستی که بیحجابی بهشت را هم پشت گوش میاندازد!

 

 

غزل ۲۴۴

چو آب آهسته زیر کَه درآیم

به نا  گه خرمن ِ کَه در  رُبایم

---------------------------------------

مولانا با این اعراب گذاری  دستی دستی خودش را حقه باز و آب زیر ِ کاه خطاب کرده!  این مایه ی خرابی ِ صد سرای که در ادامه غزل چو خورشید شور ِ برآمدن دارد و بی صبر ِ رستخیز ِ پیش رس است چگونه می‌تواند آب‌زیر ِ کاه باشد؟ دست ِ کم می‌تواند چون چشمه‌ای باشد:

 

چو آب آهسته زیر ِ کُه درآیم

 اما گویا بطور کلی مصحح با کَه ( کاه) و کُه (کوه) اشکال دارد زیرا در بیت  ششم ِ همین غزل اشتباه را تکرار کرده است:

مگو کُه را اگر آرد صدایی

که ،، ای کُه ، نامدی، گفتی که آیم!،،

---------------------------------------

از اول ِ غزل صحبت از اشک شاعر است و سیلاب . آتش و اشتیاق ِاو  و اصلا شاعر خودش را کوه خطاب نمی‌کند بلکه در سراسر دیوان کبیر خودش را کاهی رقصنده در نفس ِ عشق دانسته است:

مولانا شمس را مخاطب قرار داده و می‌گوید:

مگو کاه را اگر فریاد می‌کند که ( گفتی می‌آیم ای کوه اما نامدی)

مگو کَه را اگر آرد صدایی 

که :  ای کُه ، نامدی، گفتی که آیم!

کدکنی در سراسر گزیده‌ی شمس تبریزی هر غزلی را بگونه‌ای به آیه‌ای قرآنی مربوط می کند تا بدین وسیله ناقد احتمالی  ِخویش را به ستیزه با کتاب مقدس معرفی کرده باشد اما ارتباط سست و غیرقابل قیاس  میان برخی  غزل‌ها  و آیه‌ها  احتمالا مورد اعتراض برخی قرآن پژوهان نیز واقع خواهد شد زیرا منطقی نیست همه‌جا مولانا را شاعری مخالف طرب و افیون و زن و باده‌گساری و افراط  بدانیم!

کیست که بنمایدم راه خرابات را

تا بدهم مزد ِ او ، حاصل ِ طاعات را

لذت ساقی­دمی ، ذوق ِ خرابات عشق

کاشکی از دل بَرَد ، جمله­ی طامات را

کاش دهندم بهشت عاریتم زاهدا

تا به گرو کردمی  وجه ِ خرابات را

زهد و عبادت بسی بوده مرا لیک من

تا ببرم زیر خاک بهر مباهات را؟

------

نی‌ام از اهل ِ سجاده به لطف ِ خوردن ِ باده

که تا گُردم ز ِ سر بیرون کنم آبادویران را

------

هم سنگ دانستن  اشعار ِ چنین شاعری با آیات قرآنی همزمان  نوعی بی‌اعتبار کردن آیات نیست؟

 

 

ادامه دارد... 

 

حرف ششم

 

تیر خلاص به مولانا

 معضلی به نام سروش 

سروش ِ شورای نگهبان                                                           

 

 عبدالکریم سروش (حسین حاج فرج ِ دباغ) معضل بزرگی شده است بخصوص این که عده‌ای فناتیک‌تر از او با اعتراض‌شان او را محق می‌کنند! مثلا ببینید انتقادهای  نژادپرستانه‌ی آقای احمدی‌نژاد انتقادهای اصولی به جامعه غربی را باد هوا می‌کند. حالا هر جا از سروش و دارو دسته‌اش انتقادی داشته باشی  اول باید حسابت را از حساب افراط‌گرایان دینی جدا کنی چون ظاهرا ایشان در فهرست نواندیشان جامعه قلم‌خورده‌اند! من بدون وارد این بازی کودکانه شدن می‌خواهم بر اساس تجربیات خود از آثارمولانا و اشعار او  اعلام کنم این دکتر ما  مدام در حال تیر خلاص زدن به آثار این شاعر است.

امروزه خوشبختانه وسایلی وجود دارد که یک خطابه‌ی منبری را با سرعت ِ آهسته بصورت ام.پی.تری  پخش کند ، امواج صوتی را بشکافد . سر و ته یک بحث صوتی  ِ ضبط شده را بهم بچسباند ( لووپ ) و صاحب منبر را به این نکته متوجه سازد که دوره‌ی زیر سبیلی گفتن و پراندن و رفتن نیست و باید برای هر کلمه‌اش پاسخ داد و نه الزاما در آن دنیا! می‌دانیم که یکی از دلایل نفی اغراق‌آمیز  اندیشه‌ی مولانا همین مال خود کردن این شاعر به دین و ایمان و مذهب بود و این همان بلایی دست راستی است که نیزه‌ی دست چپی‌ها  را بر خود مولوی آماج ساخته است. چپی‌های فناتیک هم اشعار کهن را فرمایشات پائین‌تنه می‌دانستند.

برای نمونه از کج‌خوانی‌های ایشان از غزل‌های مولانا به سخنرانی این کارشناس  در دانشگاه اکلاند ِ‌ کانادا توجه کنید. این سخنرانی در سال ۳/۳۰/۲۰۰۱ ایراد شده است.

 

سروش اعلام می‌کند: حق نداریم مولانا را مال خود بدانیم!

 

سروش دقیقا همین کار را می‌کند. حتا معتقد است مولانا اصلا شک نداشته و اندوه و غم نمی دانسته چیست. سروش به مولانا اجازه‌ی غمگین بودن هم نمی‌دهد. بر اساس این سخنرانی مولانا حتا اجازه ندارد به چیزی شک کند. اما اگر مولوی ترک نبوده مذهبی هم نبوده است. آیا این اجازه را به مولانا می‌دهیم به نوعی که ما معتقدیم ، اعتقاد نداشته باشد؟

 

سروش : نه از افلاک  ِ گردانم

 

خوانش کسره‌های یلخی بر منبر فضل بیداد می‌کند:

نه از افلاک ْ گردانم با سکون گاف صحیح است نه با کسره‌ی کاف.

 

 

سروش: ترجمه به کلمن بارکس توسط خداوند الهام شده است

و اینجا شما با یک رهبر مدرنیته در ایران طرف هستید نه با یک فناتیک مخالف دانش  ِ ترجمه!! 

سروش: بصیرت از ورای حجاب ترجمه برمی‌گیرد و می‌چیند و انفجارات الهی را دامن می‌زند.

حالا تو شهامت داشته باش و بگو من جیمز جویس را بدون دانستن زبان انگلیسی از ورای حجاب ترجمه به فارسی برگردانده‌ام تا ببرندت تیمارستان ایرلند بستری‌ات کنند.

 

سروش می‌خواند:      

 گرچه هر قرنی سخن آری بود

لیک گفت ِ سالفان یاری بود                                                      

                                                                              

                                                                                  

اینطور که سروش می‌خواند معلوم می‌شود گفت ِ سالفان یک یار است درحالیکه گفت ِ سالفان یاری‌دهنده است و یاری به معنای یک یار نیست ضمن این که سخن در هر قرنی آری نیست بلکه (عار) و ننگی شده است!

 

سروش می‌خواند:

از تو بر من تافت چون داری نهان                                                         

می‌فشانی نور چون مه بی‌زبان                                                              

 

چون مصراع اول را بدین صورت که می‌خواند به معنای (زیرا)ست یعنی از تو بر من تافت زیرا نهان داری. درحالی‌که مصراع چنین است:

از تو بر من تافت چون (چگونه ) داری نهان   ( چطور می‌توانی این نور را پنهان کنی)

دکتر منبری چنین اشتباه و دروغ را بر منبر جهل مخاطبان  ادامه می‌دهد:

 

ماه بی گفتن چو باشد رهنما                                                          

چون بگوید شد ضیا اندر ضیا                                                          

 

در مصراع دوم می شنویم که این چون را هم  به معنای ( اگر) آورده است و استفهام را از غزل زدوده است.

ماه نور می‌افشاند بی‌زبان و راهنماست بی‌آن‌که سخن بگوید. چگونه شرح دهد که دنیا غرق انوار شد؟

شعر انتقادی از شرایط تاریک را با نوع خوانش به مناجاتی سطحی مبدل کرده است و ندانسته با این کار به شعر ستایش امیرالمومنین هم ضربه زده است!  اگر مولانا به امیرالمومنین بگوید:

از تو بر من تافت چون (زیرا) داری نهان  از امیرالمومنین هم انسانی پنهان‌کار ساخته و ندانسته غزل را خراب کرده است! سروش می‌گوید علی بر مولوی تابید و مولوی بر لاهوری و لاهوری بر شریعتی تابید اما پیش از این که سروش شریعتی را بجای مولوی بگذارد باید فرق چون و چوون را روشن کند و اشعار پیرمرد را درست بخواند.

  

علم تقلیدی بود بهر فروخت

چون ببیند مشتری خوش برفروخت

 

سروش برفروخت ‌ ِ علم را به عنوان علم برای فروش استنباط کرده و ملول بودن ِ آنچه به فروش نمی‌رود.

وی می‌گوید دل خریداران را مولوی برای این ربود که جاذبه ایجاد کرد چون برای فروش نبود. درحالیکه بیت فوق می‌گوید علمی که بهر فروش است چون فکرش ایجاد جاذبه است تقلبی‌ست و طبیعی نیست ، تصنع و تقلید است.

سروش می‌گوید مولوی خوب فروخته چون به فکر فروش نبوده است!

بعد  محقق در روند زدن تیر خلاص به مولوی چنین ادامه می‌دهد:

 

این غزل هم از مولانا نیست و نمی‌تواند باشد:

روزها فکر من این‌است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل ِ خویشتن‌ام

از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می‌بری آخر ننمایی وطنم

....

می ِ وصلم بچشان تا در زندان ابد

از سر عربده‌ مستانه بهم درشکنم

این غزل اصلا مال مولانا نیست به دو دلیل ، اولا در همه نسخه‌های دیوان شمس نیامده

 

خواننده به سستی  ِ دلیل نخست توجه داشته باشد. چطور ممکن است یک غزل در همه نسخه‌های دیوان کبیر آمده باشد؟ نسخه تفرشی همه‌اش ۲۱ غزل است و یکی از نسخه‌های  خطی هند ۲۱۲ غزل. بسیاری از نسخ خطی غزلهایی را جا انداخته‌اند و یکی از دلایل عدم بازتحریر ِ برخی غزلها از قرون وسطی تا کنون بدین خاطر بوده است که خطاط چون سروش تصور کرده برخی غزلها مال مولانا نیست!

اما دلیل دوم جالب‌تر است:

 

یک منطق درونی حکم می‌کند این غزل را از مولانا  ندانیم .

 

حجت تمام شده است. علت حذف برخی غزلها از دیوان کبیر رعایت منطق درونی  ِ مصحح بوده است!

برای این که یک روحیه‌ی شک خیامی در این غزل هست که اصلا درخور ِ مولانا نیست.

 

پس می‌توان شاعر را با حذف ِ این غزل نهی از منکر کرد و به راه راست هدایت‌اش نمود که خدای نکرده خطا در قلم صنع نرود.

 

مولانا آدم شکاکی نبود

 

یعنی ما مایلیم در دیوانش همواره آدم معتقدی بماند.

 

مولانا آدمی نبود که از این سوال‌ها بکند که از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود نمی‌دانم کجا هستم کی‌ام. اصلا همچین حرفها برایش مطرح نبود. آدمی بود به حجت یقین رسیده.

 

دراماتیست آلمانی برتولت برشت تعریف دقیقی از فاشیزم دارد. می‌گوید در این سیستم اندیشه‌گی حق نداری شک کنی حتا اگر دستمالت فین کرده باشد باید آن را توی کلاس بالا نگهداری و بگویی من پرچم ملی کثیفی دارم! ببینید از یک شاعر آزاده چه می‌خواهند بسازند. انسانی که حق ندارد شک کند و حق ندارد از خودش بپرسد از کجا آمده‌ام و به کجا می‌روم. این حکم و اندیشه‌ی معاصر در پالایش دیوان کبیر نیست این انگیزه‌ای ست که از پس قرنها بر آثار کلاسیک ما سایه افکنده است.

 

مولانا اصلا سخن از فراق نمی‌گفت!

سخن از شک نمی‌گفت

سخن از بی‌خبری نمی‌گفت

 این احوال و سخنان خیلی به خیام می‌خورد

در خیام همه‌چیز تاریکه همه چیز تیره است، مولانا اصلا احساس فراق نمی‌کرد همیشه خنده همیشه در شادی همیشه وصال، شاعری طربناک‌تر از مولانا نداریم.

 

به هیچ وجه چنین نیست زیرا شور و طرب مولانا از اوج رنج و درد و اندوه  مایه می‌گیرد. طرب او از بی‌دردی نیست و عرفان او چون عرفان بی‌دردانی نیست که در همپاله‌گی قدرت‌های سیاه بر در دانشگاه‌های یک کشور قفل می‌زنند. سطر سطر دیوان ، به نام شمس تبریزی یعنی به نام فراق و دوری  و دردی جانکاه و شوری نفس‌گیر و سودایی سروده شده است :

عاشق شده یی ای  دل ، سودات مبارک باد

این عشق سودا به بار می‌آورد

از جا و مکان رستی ، آن جات مبارک باد

مبارکت باد این سر به نیستی و ورپریدن!

و دریغا همه اسباب ِ عشق این‌جا هست

لیک بی او طرب نمی‌شاید

چنین باشد ، چنین گوید منادی

که بی رنجی نبینی هیچ شادی

---

شمس تب‌ریزان برفت و کو کسی

تا بر آن فخرالقمر بگریستی

عالم ِ معنی عروسی یافت زو

لیک بی او این صور بگریستی

سروش میلیون ها سال نوری از مولانا دور افتاده است و دردناکتر این که ایشان مولوی‌شناس  ِهمان  خاک  زرخیزی است  که این قدر استحقاق نداشت پیکر بزرگترین شاعرش را در خود دفن کند!

 

ادامه دارد...

 

مست و خندان ز خرابات خدا می آیی

بر بد و نیک جهان همچو شرر می خندی

از ازل ناف ِ تو بر خنده بریده است خدای

لیک امروز بتا نوع  ِ دگر می خندی

این شعرها را مولوی خطاب به خودش می گفت: آدم مثل آتش خنده بزند به خیر و شرِ جهان 

 

مگر ناف استاد را در حال خنده بریده باشند زیرا معمولا تولد با گریه و درد همراه است و خدا ناف هیچکس را از ازل بر خنده نبریده است. اتفاقا سروش غزلی را حجت قرار داره که به هیچ طریق نمی توان آن را به شادی ِ مولوی پیوند داد:

مست و خندان ز خرابات خدا می آیی؟

بر بدو نیک ِ جهان همچوشرر می خندی؟

< که نیش ات را بازکرده ای بر بد و نیک ِ این جهان ِ چو شرر(جهان ِ پرآشوب )  می‌خندی ؟ >

از ازل ناف ِ تو بَر خنده بریداست خدای؟

لیک امروز بتا  نوع دگر می خندی؟

 

مجلس انس ِ مولانا در کانادا ناگهان به محفل  لشکرکشی در برابر ِ  دشمنان صوری  ِ عرفان  ِ لبخندزن  تبدیل می‌شود:

 

باید قدری مراقب باشید. مراقب باشید غزلهایی که بوی شک می دهد آنجا باید به انتساب آن به مولانا تردید کنید باید قدری مراقب باشید.

 

می‌توانید در مراقبت از شاعر ، مالکیت او را به برخی  غزلها که نمی‌پسندید نایده بگیرید!

 

ما ز بالائیم و  بالا  می‌رویم

 

و فیلسوف اسلامی  آنقدر بر نردبان  ِ فرهنگ ِ‌ ملی  بالا رفته که نتوانسته  فاصله‌ی متریک ِ (با) و  (لا)  را  در

ما ز بالائیم  و با    لا   می‌رویم

به چشم ببیند.

دست ِ کم ادامه‌ی  ِ غزل می‌تواند این وضع را روشن کند:

ما ز بالاییم  و  با  ( لا )  می‌رویم

ما ز دریاییم  و  در ( یا )  می‌رویم

اما در خوانش ایشان مصراع دوم را هم تغییر داده‌اند:

 

ما چو دریاییم و  دریا   می‌رویم

 

اما گوئی تنها  مولوی  در این شک و انکار (لا) به سر برده است  و مولویان  مراقب ِ سنگر ِ این ظلمت ِ بی‌تردیدند.

عبدالکریم سروش معضلی از جامعه‌ای رو به زوال است که در بی‌ابزاری  به خودزنی رسیده و در ادامه‌ی مرگ فیزیکی  ِ مولانا  در تبعید از  جغرافیای مصیبت  به  کشتن  ِ معنوی  ِ این شاعر  ِ آزداه  همت کرده  است. 

 

عاشقی بَر من؟

پریشانت کنم!

کم عمارت کن که ویرانت کنم!

تو برآن‌که  خلق  مست ِ تو شوند؟

من بر آن‌که مست و حیرانت کنم!

این قرائت را کنون خاموش باش

گر بخوانم عین ِ قرآن ات کنم!

 

 

 

 

 

پایان

 

حرف پنجم

 

تصحیح غزل اول

 

ای رستخیز ِ ناگهان ای ....

این غزل اولین غزل دیوان کبیر نیست. بر اساس فهرست الفیایی هم

این غزل نمی‌تواند نخستین  غزل دیوان کبیر باشد. خواننده هم تصور نمی‌کند نخستین غزل دیوان بدین مفهوم است که از نظر زمانی پیش از سایر غزلها سروده شده است. 

خسته شدن مولانا از قافیه نمی‌تواند در غزل  ۳۸  اتفاق افتاده باشد.

جای منطقی این غزل بعد از ۳۰۰۰ غزل است اما ترتیب الفبایی غزل را در مرحله ۳۸ قرار داده است. ترتیب بر اساس قوافی نابسامانی‌های دیگری در اثر بوجود آورده مثل غیب شدن برخی غزلها و ... که بعدا بدان‌ها خواهیم پرداخت.  این غزل اول هم غزل اول دیوان نیست.

در تارو پود همین غزل ۱ در نسخه چاپی کنونی  بیش از ۳۰  غلط یافته‌ایم و خواننده با مقایسه تصحیح ما با نسخه چاپی این تفاوت را  شخصا پیگیری خواهد کرد همین قدر اشاره شود که غزل فوق به داستان بردار شدن منصور حلاج  نزدیکی بیشتری پیدا کرده است هر چند به نظر ما دو بیت نارنجی رنگ به کل داستان بی‌ارتباط است اما مقطع غزل کلام  ِ بردارشونده  است :

 

 

تصحیح ِ سیروس شاملو بر اساس ده نسخه خطی:

 

 

 

غزل‌ شماره‌ی‌ ۱

 

ای رستخیز ِناگها ، وَی  رَحمت‌ ِ بی‌منتها    

ای آتش  ِ افروخته‌ ، در بیشه­ی  ِ اندیشه­ها

امروز، خندان‌ آمدی‌، مفتاح  ِ زندان‌ آمدی

بَر مستمندان‌ آمدی ، چون‌ بخشش‌ و فضل‌ ِ علا      

خورشید را آجب تویی ، وُمّید را واجب‌ تویی  

مطلب‌ تویی‌ طالب‌ تویی  ‌، هم‌ منتها ، هم‌ مبتدا

از سینه‌ها برخاستی ‌، اندیشه‌ها آراستی

از خویش‌ حاجت‌ خاستی  ‌، هم‌ خویشتن‌ كردی‌ روا

ای‌ روح‌بخش  ِ بی‌بَدَل‌ ، وَی لذت‌ ِ علم‌ و عمل‌

باقی‌ بهانه­ست  و دَغَل ، كین‌ علت‌ آمد وآن‌ دوا

ما زآن‌ دَغَل‌ْ كژبین‌ شده‌ ، با  بی‌گُنَه‌ْ در کین شده

گه‌ مست‌ حورالعین‌‌ها ، گه‌ مست‌ ِ نان‌وشوربا

این‌ سُكر بین‌ ، هِل‌ عقل‌ را وین‌ نَقل‌ بین‌ ، هِل‌ نَقل‌ را

كز بهر نان‌ و نقل ِ ما چندان نشاید ماجرا

 

تدبیر ْ،  صد رنگ‌ افكنی‌، بَر روُم‌  و بَر زنگ‌ افكنی

وَندَر میان‌ ، جنگ‌افكنی‌ ،  فی‌ اِصطِناع ٍٍ لایُری    

می‌مال‌ پنهان‌ گوش‌ ِ جان‌ ،  وانِه‌  بهانه‌ بر كَسان‌

جان‌، رَبِِِّّخَلصنی‌زنان ،  وَلَّه‌ كه‌ لاغست‌ ای‌ دغا

 

 

-   خامش‌! كه‌ بس‌ مستعجلم ، رفتم‌ سوی‌ دار و ‌عَلَم

         كاغذ بِدَر! بشكن‌ قلم‌!  ساقی‌ در آمد: الصلا!

 

 

 

 

 

 

چند یادداشت مربوط به غزل فوق:

 

- می گوئیم صد چندان یا دو چندان اما هرگز دو چندین و نه چندین نیامده­است ضمن اینکه نان و نُقل همان ظواهر است و نَقل ِ اول بمعنی تَراگَشت و انتقال و خلسه است که در لاتین برابر trance می­باشد. نَقل آمد عقل او آواره شد و این زمان بی­خودی ِابایزید بسطامی­ست. در ادامه غزل هم وقتی شاعر بر مناره الصلا می گوید و همه را به نوشیدن شراب ساقی دعوت می کند و بارعام می دهد این بیمقداری ِ نان و نُقل ِ ما نمودار می شود.

وَی= و + ای     

 وِی= او

نقل= افسانه بافی

نقل= انتقال

حاجت خاستن= نیاز دادن و نیاز برخیزاندن

بیشه اندیشه ها= تاریکی ِ جهل

آجب = برآورنده  

[1] - به مناره رفتن بهر فرآخوان جمعی­ست به زمانه­ای که دیگر از واژگان و اوراد کاری ساخته نیست در خاتمه­ی این غزل گویی خود شاعر ، کلام پیشین را کارساز نمی داند و گوینده را به خاموشی فرامی خواند. خامش اینجا تخلص مولانا نیست در غیر اینصورت بعد از خامش (بسی مستعجلم) می آمد نه( که من مستعجلم) ضمن اینکه مستعجلم به معنای (عجله دارم) نیست بلکه به معنای (عمر نوح ندارم) است:

از سرانجام سفر غافل نمی باید شدن

دل نهاد ِ عمر ِ مستعجل نمی باید شدن

 

 شکی نداریم که آن مستعجل که شاعر را به خاموشی دعوت می‌کند و حال را بر قال و سخنوری ترجیح می‌دهد همان منصور حلاج بوده است.

 فراخواننده بر مناره رفته و الصلا سرمی­دهد تا طلوع آفتاب شراب­رنگ را اعلام کند و مردم را از خواب ِ تاریکی جهل و خرافات بیدار کند و حاکم بر سرنوشت خویش سازد. متاسفانه مقطع غزل هم  با  ( کاغذ بنه) بجای  ( کاغذ بدر) توسط اهل تسامح تلطیف شده بود!

عقل را پنبه کند عشق ِ تو و از اثرش

همچو حلاج زند مرد، علم بر سر ِ دار

در خواندن غزلهای دیوان کبیر باید حس و هوا و اندیشه­ی گوینده مشخص شود و تصور نشود همه­ی حرفها را شاعر از زبان خودش بازگو می­کند. گاهی همچون غزل فوق تنها در بخش پایانی و مقطع غزل زبان شاعر گشوده می شودو در انتهای این غزل هم وقتی به الصلا می رسیم گوئی بر مناره بیدارباش و فراخوان قاری صدای شاعر را قطع کرده است. 

 

 

 

 

 

 

حرف چارم

  

بس‌کن و دیگر مگو کین بُوَد آواز ِ ما 

Colmen Barks   در مقدمه   Rumiبه زبان انگلیسی قطع جیبی غزل نخست ِ‌ مثنوی را چنین آورده است:

 If I were also touching the lips of someone who spoke my language/

I would tell that could be told.

( Shambhala Edition Boston&London 2000 )

یعنی:

 

اگر لب بر لب ِ کسی‌  می‌گذاشتم که به زبان من حرف می‌زد، آنوقت هرآنچه می‌باید به او می‌گفتم.

 

اصل بیت:

 

با لب ِ دَمساز ِ خود گر جفتمی

همچو نِی ، من گفتنی­ها گفتمی

 

البته Barks  از متن Nicholson برداشت کرده که او را در کم‌دانشی زبان فارسی و عدم آشنائی با طرز نواختن ساز ِنی تبرئه نخواهد کرد. با ترجمه زیر دست کم از جنبه­ی لب‌گیری ِاغراق‌آمیز ِ امردان و همجنس‌بازان ، دور می‌شویم!

 

If my lips are fit together with the sound provider

    Then I would tell that could be told as a reed!

 

زیرا جایی که شاعر لب‌ می‌فشارد لب شمس نیست بلکه سوراخ ِ ساز ِ نی است که اگر با آن دمساز نباشی هرچه سعی کنی صدایی از نی خارج نخواهد شد مگر این که دمسازی کنی یعنی باید ( درنفیر ) دم‌بزنی تا گفتی‌ها گفته شود. این نکته نیز قابل یادآوری‌ست که Colmen Barks   مترجم جهانی اشعار مولانای بدشانس اصلا زبان فارسی نمی‌دانند!

وقتی از معجونی به نام سروش علت را می‌پرسند او ترجمه را الهامی عنوان می‌کند! الهامی یعنی بی‌خیال کپی رایت و اجازه و حداقل  ِ فاداری به مالک اثر در مستعمرات.

 

 

   مترجم مورد بحث در لباس درویشی

                            مترجم مورد بحث در لباس درویشی!

 

حرف سوم

 

شاه و فروزانفر

 

 

على وثوق فرزند وثوق‏الدوله تعريف مى‏كرد كه استاد بديع‏الزمان فروزانفر اديب و شاعر معروف مورد توجه و محبت شاه بود وبتوصيه او به مقامات مختلف منجمله سناتورى انتصابى رسيده بود همين كه در دولت دكتر مصدق، شاه تدريجاً عقب رفت و مصدق دركمال محبوبيت جلو افتاد استاد فروزانفر شعر زير را بمناسبت عيدنوروز براى دكتر مصدق ساخت و براى او فرستاد و در هر جا خواند:

اى مصدق ثنا سزاست تو را

همت اندر خور ثناست ترا

ز آنكه ز اين سرزمين بحول‏الله‏

دست بيگانه از تو شد كوتاه‏

نفت خواران حيله‏آور پست‏

رشته چاره‏شان ز تو بُگسست‏

راستى را كه مردِ مردى تويى‏

ز آنكه با ديو در نبرد تويى‏                                       

گرچه انگيخت او به حيله سپاه‏

يك سر مو دلت نگشت از راه‏

سخنى مختصر بگويم من‏

در دلت نيست جز كه حُبّ وطن‏

عيد نوروز بر تو فرّخ باد

هر چه پرسى ز بخت پاسخ باد

در ديوان استاد فروزانفر علاوه بر اشعار بالا دو سطر شعر زير هم با فاصله درج شده است:

اى مصدّق هزار مردى تو

با دد و ديو در نبردى تو

اى مصدّق تو را ثنا خوانم‏

گرچه بر همزن سنا دانم‏

شاه از اين مسئله بسيار رنجيده بود و بروى خود نيآورد تا اينكه 28 مرداد پيش آمد و طبقات مختلف بعنوان عرض تبريك در كاخ‏گلستان به حضور رسيدند. على وثوق گفت من بعنوان معاون تشريفات دربار پشت سر شاه كه از جلوى خيرمقدم گويان مى‏گذشت‏حركت مى‏كردم. شاه با بعضى صحبت و اظهار محبت مى‏كرد و از جلوى بعضى بطور ساده رد ميشد تا برابر فروزانفر و دكتر عميد رئيس‏دانشكده حقوق كه كنار او ايستاده بود رسيد ناگهان صورتش برافروخته و با حالت عصبانيت گفت: «دو رو را ديده بوديم، دو رنگ را ديده‏بوديم، چند رو و چند رنگ را نديده بوديم»؛ فروزانفر كه وضع را بد ديد، خود را نباخت و رو كرد بطرف دكتر عميد و با صداى بلند گفت:«آقاى دكتر عميد چه كرده‏ايد كه اينقدر مورد بى‏مهرى ملوكانه قرار گرفته‏ايد.» دكتر عميد كه از سوابق امر اطلاعى نداشت اين خطاب رابخود گرفت و با ناراحتى مجلس را ترك كرد و تا چند روز بيمار بود.

از مجله فرهنگی بخارا

 

نظر مولانا در باب ِ  مطلب فوق چیست :

 

با دل و با اهل دل بیگانه‌گی

با شهان تذویر و  روبه‌شانه‌گی

که‌ای فلان ‌ما را به همت یاد دار

تا شویم از اولیا ، پایان  ِ کار

این سخن نی‌هم ز درد و سوز گفت

خوابناکی هرزه گفت و باز خفت

هیچ چاره نیست از قوت  ِ عیال

از بن ِ دندان کنم کسب ِ حلال!

چه حلال ای گشته از اهل ضلال

غیر ِ خون  ِ تو نمی‌بینم حلال!

 

 

 

 

حرف اول

سلام

چنان که از نامش برمی‌آید این دفتر صرفا به اندیشه و پروازهای شاعرانه و احتمالا زمینی ِ مولانا جلال‌الدین بلخی  (مولانا) اختصاص یافته است و شامل یادداشت‌ها و بحث‌ها و تحقیقاتی‌است که من سالهای زیادی بر دیوان کبیر به انجام رسانده‌ام. این یادداشت‌های پراکنده هرچند بصورت مدون در کتابی عرضه خواهد شد اما لازم است برخی یادداشت‌ها که در آن مجموعه‌ی حجیم  قالب‌پذیر نیست در چنین مجالی به دست علاقمندان برسد.

پاره‌یادداشت‌هایی از این دست در:

 www.sirus-shamlu.blogfa.com

وبلاگ سیروس شاملو

    www.si1950.persianblog.com

 وبلاگ طراوتی

 اما نوع و بار ادبی آن با مطالب روز هم‌خوان و هم‌سنگ نیست و امکان این هست که مطالب فرهنگی درازمدت‌تر و عمیق‌تر تحت تاثیر مسایل روز قرار گرفته  از جایگاه ویژه‌ی خویش به حال و هوای دیگری  پرتاب شود. در این پنجره حتا اگر بخواهیم چون سرآغاز این دفتر در باب مسائل روز گفتگو کنیم باز هم مرکز و نقطه پرگار ما همان دیوان کبیر خواهید بود. در این کارستان بزرگ و صعب مسئولیتی که در بازتصحیح دیوان کبیر بعهده گرفته‌ام خویش را بی‌نیاز از نفس ِ  یاری‌بخش  خردمندان  نمی‌بینم. باشد که حرفی نگفته نماند پیش از آن که تبردار واقعه و قداره‌بند ِ کلام ،  اجبارأ  زبان  ِ  شاعرانه را به هشدار خموشی بدل کند.