تیر خلاص به مولانا

 معضلی به نام سروش 

سروش ِ شورای نگهبان                                                           

 

 عبدالکریم سروش (حسین حاج فرج ِ دباغ) معضل بزرگی شده است بخصوص این که عده‌ای فناتیک‌تر از او با اعتراض‌شان او را محق می‌کنند! مثلا ببینید انتقادهای  نژادپرستانه‌ی آقای احمدی‌نژاد انتقادهای اصولی به جامعه غربی را باد هوا می‌کند. حالا هر جا از سروش و دارو دسته‌اش انتقادی داشته باشی  اول باید حسابت را از حساب افراط‌گرایان دینی جدا کنی چون ظاهرا ایشان در فهرست نواندیشان جامعه قلم‌خورده‌اند! من بدون وارد این بازی کودکانه شدن می‌خواهم بر اساس تجربیات خود از آثارمولانا و اشعار او  اعلام کنم این دکتر ما  مدام در حال تیر خلاص زدن به آثار این شاعر است.

امروزه خوشبختانه وسایلی وجود دارد که یک خطابه‌ی منبری را با سرعت ِ آهسته بصورت ام.پی.تری  پخش کند ، امواج صوتی را بشکافد . سر و ته یک بحث صوتی  ِ ضبط شده را بهم بچسباند ( لووپ ) و صاحب منبر را به این نکته متوجه سازد که دوره‌ی زیر سبیلی گفتن و پراندن و رفتن نیست و باید برای هر کلمه‌اش پاسخ داد و نه الزاما در آن دنیا! می‌دانیم که یکی از دلایل نفی اغراق‌آمیز  اندیشه‌ی مولانا همین مال خود کردن این شاعر به دین و ایمان و مذهب بود و این همان بلایی دست راستی است که نیزه‌ی دست چپی‌ها  را بر خود مولوی آماج ساخته است. چپی‌های فناتیک هم اشعار کهن را فرمایشات پائین‌تنه می‌دانستند.

برای نمونه از کج‌خوانی‌های ایشان از غزل‌های مولانا به سخنرانی این کارشناس  در دانشگاه اکلاند ِ‌ کانادا توجه کنید. این سخنرانی در سال ۳/۳۰/۲۰۰۱ ایراد شده است.

 

سروش اعلام می‌کند: حق نداریم مولانا را مال خود بدانیم!

 

سروش دقیقا همین کار را می‌کند. حتا معتقد است مولانا اصلا شک نداشته و اندوه و غم نمی دانسته چیست. سروش به مولانا اجازه‌ی غمگین بودن هم نمی‌دهد. بر اساس این سخنرانی مولانا حتا اجازه ندارد به چیزی شک کند. اما اگر مولوی ترک نبوده مذهبی هم نبوده است. آیا این اجازه را به مولانا می‌دهیم به نوعی که ما معتقدیم ، اعتقاد نداشته باشد؟

 

سروش : نه از افلاک  ِ گردانم

 

خوانش کسره‌های یلخی بر منبر فضل بیداد می‌کند:

نه از افلاک ْ گردانم با سکون گاف صحیح است نه با کسره‌ی کاف.

 

 

سروش: ترجمه به کلمن بارکس توسط خداوند الهام شده است

و اینجا شما با یک رهبر مدرنیته در ایران طرف هستید نه با یک فناتیک مخالف دانش  ِ ترجمه!! 

سروش: بصیرت از ورای حجاب ترجمه برمی‌گیرد و می‌چیند و انفجارات الهی را دامن می‌زند.

حالا تو شهامت داشته باش و بگو من جیمز جویس را بدون دانستن زبان انگلیسی از ورای حجاب ترجمه به فارسی برگردانده‌ام تا ببرندت تیمارستان ایرلند بستری‌ات کنند.

 

سروش می‌خواند:      

 گرچه هر قرنی سخن آری بود

لیک گفت ِ سالفان یاری بود                                                      

                                                                              

                                                                                  

اینطور که سروش می‌خواند معلوم می‌شود گفت ِ سالفان یک یار است درحالیکه گفت ِ سالفان یاری‌دهنده است و یاری به معنای یک یار نیست ضمن این که سخن در هر قرنی آری نیست بلکه (عار) و ننگی شده است!

 

سروش می‌خواند:

از تو بر من تافت چون داری نهان                                                         

می‌فشانی نور چون مه بی‌زبان                                                              

 

چون مصراع اول را بدین صورت که می‌خواند به معنای (زیرا)ست یعنی از تو بر من تافت زیرا نهان داری. درحالی‌که مصراع چنین است:

از تو بر من تافت چون (چگونه ) داری نهان   ( چطور می‌توانی این نور را پنهان کنی)

دکتر منبری چنین اشتباه و دروغ را بر منبر جهل مخاطبان  ادامه می‌دهد:

 

ماه بی گفتن چو باشد رهنما                                                          

چون بگوید شد ضیا اندر ضیا                                                          

 

در مصراع دوم می شنویم که این چون را هم  به معنای ( اگر) آورده است و استفهام را از غزل زدوده است.

ماه نور می‌افشاند بی‌زبان و راهنماست بی‌آن‌که سخن بگوید. چگونه شرح دهد که دنیا غرق انوار شد؟

شعر انتقادی از شرایط تاریک را با نوع خوانش به مناجاتی سطحی مبدل کرده است و ندانسته با این کار به شعر ستایش امیرالمومنین هم ضربه زده است!  اگر مولانا به امیرالمومنین بگوید:

از تو بر من تافت چون (زیرا) داری نهان  از امیرالمومنین هم انسانی پنهان‌کار ساخته و ندانسته غزل را خراب کرده است! سروش می‌گوید علی بر مولوی تابید و مولوی بر لاهوری و لاهوری بر شریعتی تابید اما پیش از این که سروش شریعتی را بجای مولوی بگذارد باید فرق چون و چوون را روشن کند و اشعار پیرمرد را درست بخواند.

  

علم تقلیدی بود بهر فروخت

چون ببیند مشتری خوش برفروخت

 

سروش برفروخت ‌ ِ علم را به عنوان علم برای فروش استنباط کرده و ملول بودن ِ آنچه به فروش نمی‌رود.

وی می‌گوید دل خریداران را مولوی برای این ربود که جاذبه ایجاد کرد چون برای فروش نبود. درحالیکه بیت فوق می‌گوید علمی که بهر فروش است چون فکرش ایجاد جاذبه است تقلبی‌ست و طبیعی نیست ، تصنع و تقلید است.

سروش می‌گوید مولوی خوب فروخته چون به فکر فروش نبوده است!

بعد  محقق در روند زدن تیر خلاص به مولوی چنین ادامه می‌دهد:

 

این غزل هم از مولانا نیست و نمی‌تواند باشد:

روزها فکر من این‌است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل ِ خویشتن‌ام

از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می‌بری آخر ننمایی وطنم

....

می ِ وصلم بچشان تا در زندان ابد

از سر عربده‌ مستانه بهم درشکنم

این غزل اصلا مال مولانا نیست به دو دلیل ، اولا در همه نسخه‌های دیوان شمس نیامده

 

خواننده به سستی  ِ دلیل نخست توجه داشته باشد. چطور ممکن است یک غزل در همه نسخه‌های دیوان کبیر آمده باشد؟ نسخه تفرشی همه‌اش ۲۱ غزل است و یکی از نسخه‌های  خطی هند ۲۱۲ غزل. بسیاری از نسخ خطی غزلهایی را جا انداخته‌اند و یکی از دلایل عدم بازتحریر ِ برخی غزلها از قرون وسطی تا کنون بدین خاطر بوده است که خطاط چون سروش تصور کرده برخی غزلها مال مولانا نیست!

اما دلیل دوم جالب‌تر است:

 

یک منطق درونی حکم می‌کند این غزل را از مولانا  ندانیم .

 

حجت تمام شده است. علت حذف برخی غزلها از دیوان کبیر رعایت منطق درونی  ِ مصحح بوده است!

برای این که یک روحیه‌ی شک خیامی در این غزل هست که اصلا درخور ِ مولانا نیست.

 

پس می‌توان شاعر را با حذف ِ این غزل نهی از منکر کرد و به راه راست هدایت‌اش نمود که خدای نکرده خطا در قلم صنع نرود.

 

مولانا آدم شکاکی نبود

 

یعنی ما مایلیم در دیوانش همواره آدم معتقدی بماند.

 

مولانا آدمی نبود که از این سوال‌ها بکند که از کجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود نمی‌دانم کجا هستم کی‌ام. اصلا همچین حرفها برایش مطرح نبود. آدمی بود به حجت یقین رسیده.

 

دراماتیست آلمانی برتولت برشت تعریف دقیقی از فاشیزم دارد. می‌گوید در این سیستم اندیشه‌گی حق نداری شک کنی حتا اگر دستمالت فین کرده باشد باید آن را توی کلاس بالا نگهداری و بگویی من پرچم ملی کثیفی دارم! ببینید از یک شاعر آزاده چه می‌خواهند بسازند. انسانی که حق ندارد شک کند و حق ندارد از خودش بپرسد از کجا آمده‌ام و به کجا می‌روم. این حکم و اندیشه‌ی معاصر در پالایش دیوان کبیر نیست این انگیزه‌ای ست که از پس قرنها بر آثار کلاسیک ما سایه افکنده است.

 

مولانا اصلا سخن از فراق نمی‌گفت!

سخن از شک نمی‌گفت

سخن از بی‌خبری نمی‌گفت

 این احوال و سخنان خیلی به خیام می‌خورد

در خیام همه‌چیز تاریکه همه چیز تیره است، مولانا اصلا احساس فراق نمی‌کرد همیشه خنده همیشه در شادی همیشه وصال، شاعری طربناک‌تر از مولانا نداریم.

 

به هیچ وجه چنین نیست زیرا شور و طرب مولانا از اوج رنج و درد و اندوه  مایه می‌گیرد. طرب او از بی‌دردی نیست و عرفان او چون عرفان بی‌دردانی نیست که در همپاله‌گی قدرت‌های سیاه بر در دانشگاه‌های یک کشور قفل می‌زنند. سطر سطر دیوان ، به نام شمس تبریزی یعنی به نام فراق و دوری  و دردی جانکاه و شوری نفس‌گیر و سودایی سروده شده است :

عاشق شده یی ای  دل ، سودات مبارک باد

این عشق سودا به بار می‌آورد

از جا و مکان رستی ، آن جات مبارک باد

مبارکت باد این سر به نیستی و ورپریدن!

و دریغا همه اسباب ِ عشق این‌جا هست

لیک بی او طرب نمی‌شاید

چنین باشد ، چنین گوید منادی

که بی رنجی نبینی هیچ شادی

---

شمس تب‌ریزان برفت و کو کسی

تا بر آن فخرالقمر بگریستی

عالم ِ معنی عروسی یافت زو

لیک بی او این صور بگریستی

سروش میلیون ها سال نوری از مولانا دور افتاده است و دردناکتر این که ایشان مولوی‌شناس  ِهمان  خاک  زرخیزی است  که این قدر استحقاق نداشت پیکر بزرگترین شاعرش را در خود دفن کند!

 

ادامه دارد...

 

مست و خندان ز خرابات خدا می آیی

بر بد و نیک جهان همچو شرر می خندی

از ازل ناف ِ تو بر خنده بریده است خدای

لیک امروز بتا نوع  ِ دگر می خندی

این شعرها را مولوی خطاب به خودش می گفت: آدم مثل آتش خنده بزند به خیر و شرِ جهان 

 

مگر ناف استاد را در حال خنده بریده باشند زیرا معمولا تولد با گریه و درد همراه است و خدا ناف هیچکس را از ازل بر خنده نبریده است. اتفاقا سروش غزلی را حجت قرار داره که به هیچ طریق نمی توان آن را به شادی ِ مولوی پیوند داد:

مست و خندان ز خرابات خدا می آیی؟

بر بدو نیک ِ جهان همچوشرر می خندی؟

< که نیش ات را بازکرده ای بر بد و نیک ِ این جهان ِ چو شرر(جهان ِ پرآشوب )  می‌خندی ؟ >

از ازل ناف ِ تو بَر خنده بریداست خدای؟

لیک امروز بتا  نوع دگر می خندی؟

 

مجلس انس ِ مولانا در کانادا ناگهان به محفل  لشکرکشی در برابر ِ  دشمنان صوری  ِ عرفان  ِ لبخندزن  تبدیل می‌شود:

 

باید قدری مراقب باشید. مراقب باشید غزلهایی که بوی شک می دهد آنجا باید به انتساب آن به مولانا تردید کنید باید قدری مراقب باشید.

 

می‌توانید در مراقبت از شاعر ، مالکیت او را به برخی  غزلها که نمی‌پسندید نایده بگیرید!

 

ما ز بالائیم و  بالا  می‌رویم

 

و فیلسوف اسلامی  آنقدر بر نردبان  ِ فرهنگ ِ‌ ملی  بالا رفته که نتوانسته  فاصله‌ی متریک ِ (با) و  (لا)  را  در

ما ز بالائیم  و با    لا   می‌رویم

به چشم ببیند.

دست ِ کم ادامه‌ی  ِ غزل می‌تواند این وضع را روشن کند:

ما ز بالاییم  و  با  ( لا )  می‌رویم

ما ز دریاییم  و  در ( یا )  می‌رویم

اما در خوانش ایشان مصراع دوم را هم تغییر داده‌اند:

 

ما چو دریاییم و  دریا   می‌رویم

 

اما گوئی تنها  مولوی  در این شک و انکار (لا) به سر برده است  و مولویان  مراقب ِ سنگر ِ این ظلمت ِ بی‌تردیدند.

عبدالکریم سروش معضلی از جامعه‌ای رو به زوال است که در بی‌ابزاری  به خودزنی رسیده و در ادامه‌ی مرگ فیزیکی  ِ مولانا  در تبعید از  جغرافیای مصیبت  به  کشتن  ِ معنوی  ِ این شاعر  ِ آزداه  همت کرده  است. 

 

عاشقی بَر من؟

پریشانت کنم!

کم عمارت کن که ویرانت کنم!

تو برآن‌که  خلق  مست ِ تو شوند؟

من بر آن‌که مست و حیرانت کنم!

این قرائت را کنون خاموش باش

گر بخوانم عین ِ قرآن ات کنم!

 

 

 

 

 

پایان